یکی از ویژگی های وب سایت سخت افزار، مسابقاتی است که همیشه در آن برقرار هستند و همیشه جوایزی برای هدیه دادن به کاربران و همراهان عزیز وجود دارد. همان طور که می دانید در حال حاضر مسابقه مشترک سخت افزار و گیگابایت در حال برگزاری است و دو مسابقه iLife و چالش عبور از خیابان نیز به پایان رسیده اند. بسیار خوشحالیم که اعلام کنیم برندگان نهایی دو مسابقه iLife و عبور از خیابان امشب معرفی خواهند شد. اما اگر فکر می کنید دیگر از مسابقه خبری نیست اشتباه می کنید! از آنجایی که امروز ویژه نامه سخت افزار را مطالعه خواهید کرد، مسابقه جدیدی هم مختص همین روز برگزار می شود که همگی شما می توانید در آن شرکت کنید!
همان طور که گفتیم مدت این مسابقه ویژه تنها تا پایان امشب است و در نتیجه برای برنده شدن زمان زیادی ندارید! ویژه نامه شب یلدای سخت افزار باعث شده مسابقه جدید ما هم کاملا با رنگ و بوی این شب برگزار شود. این مسابقه بیش از آنکه رقابتی درباره مسائل تکنولوژی باشد، جمعی خودمانی و دوستانه برای خوش گذراندن و داشتن یک خاطره خوب از شبی به یاد ماندنی است. برای شرکت در مسابقه قرار نیست کار سختی انجام دهید. یکی از آیین های یلدا فال گرفتن و خواندن اشعار از روی دیوان حافظ است.
جایزه ویژه مسابقه شب یلدای سخت افزار یک دستگاه گوشی hTc One M8 قرمز رنگ خواهد بود
از آنجا که جمع ما هم قرار است دوستانه باشد کافی است چند بیت از دیوان حافظ به سلیقه خودتان انتخاب کنید و آن را در بخش کامنت های همین پست با سایرین به اشتراک بگذارید. در نهایت امشب بین همه افرادی که اشعار انتخابیشان را در قسمت کامنت ها منتشر کرده اند قرعه کشی برگزار شده هدیه ای از طرف وب سایت سخت افزار به این برنده خوش شانس اعطا می شود. پس معطل نکنید و در مسابقه یلدای سخت افزار شرکت کنید. شاید امشب نام شما به عنوان برنده مسابقه منتشر شود! چراغ اول را هم خودمان روشن میکنیم:
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی / مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست / سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست / دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت/
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست/
تا در نگرد بی تو چون خواهم خفت
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینمط
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست – پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
/ نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان – نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
/ سر فرا گوش من آورد به آواز حزین – گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست؟
روزه يك سو شد و عيد آمد و دلها برخاست
مي ز خمخانه به جوش آمد و مي بايد خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندي و طرب كردن رندان پيداست
چه ملامت بود آن را كه چنين باده خورد
اين چه عيب است بدين بيخردي وين چه خطاست
بی عمر زنده ام من و این بس عجب مدار……….روز فراق را که نهد درشمار عمر؟
حافط سخن بگوی که بر صفحه جهان………این نقش ماند از قلمت یادگارعمر
صلاح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
امیدوارم از این غزل زیبا لذت ببرید
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازا که ریخت بی گل رویت بهار عمر
از دید گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کارما که نه پیداست کار عمر
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست
که از خدای بر او نعمتی و آلاییست
هر آن که با تو دمی یافتست در همه عمر
نیافتست اگرش بعد از آن تمناییست
هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگربار
برای خود نفسی میزند نه بس راییست
نه عاشقست که هر ساعتش نظر به کسی
نه عارفست که هر روز خاطرش جاییست
مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی
که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست
به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود
به اضطرار توان بود اگر شکیباییست
نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست
شب فراق تو هر شب که هست یلداییست
خلاص بخش خدایا همه اسیران را
مگر کسی که اسیر کمند زیباییست
حکیم بین که برآورد سر به شیدایی
حکیم را که دل از دست رفت شیداییست
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجم چو فروشد نه اولین پاییست
:smiley2:smiley1:)
خیلی ممنون بابت حس قشنگی که امروز منتقل کردید
این شعر حافظ رو خیلی دوست دارم
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
=))=))=))
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان هرکه غارتگری باغ خزانی دانست
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
:emoji5:emoji5:emoji5
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور/کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده،حالت به شود،دل بد مکن/وین سر شوریده،باز آید به سامان،غم مخور
دور گردون، گر دو روزی بر مراد ما نرفت/دائما یکسان نباشد حال دوران،غم مخور
هان مشو نومید!چون واقف نه ای از سر غیب/ باشد اندر پرده،بازی های پنهان،غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند/چون تو را نوح است کشتیبان،ز توفان،غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه،خواهی زد قدم/ سرزنش ها گر کند خار مغیلان،غم مخور
گر چه منزل،بس خطرناک است و مقصد، بس بعید/هیچ راهی نیست،کان را نیست پایان،غم مخور
حافظا،در کنج فقر و خلوت شب های تار/تا بود وردت دعا و درس قرآن،غم مخور
بَـرنیامــــد از تـمنّای لـبَت کــــامــم هـنوز َر امیدِ جامِ لَعلَات دُردی آشامم هنوز
روز اوّل رفــت دینــم ، بــر سـر زلـفین تــو تا چه خواهد شد درین سودا سرانجامم هنوز
ساقیا یک جرعهای زان آبِ آتشگون که من در میان پختگان عشق او خامم هنوز
از خطا گفتم شبی زلف ترا مشک خُتَن می زند هر لحظه تیغی مُو بر اندامم هنوز
پــرتـو روی تـو تـا در خلوَتم دیـد آفـتــاب می رود چون سایه هر دَم بر دَر و بامَم هنوز
نام من رفتهست روزی بر لبِ جانان به سَهو اهل دل را بوی جان میآید از نامَم هنوز
در ازل دادهست مــا را ســاقیِ لعل لبت جرعهی جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ای که گفتی جان بده ، تا باشدت آرام جان جان به غمهایش سپُردم نیست آرامم هنوز
در قلـــم آورد حـــافظ قـصه لـعل لــبش آب حیوان می رود هر دم ز اقلامم هنوز
گر مسلمانی از این هست ک حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردایی !
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی / چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
شیرینتر از آنی به شکرخنده که گویم / ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
بهای وصل توگرجان بود خریدارم که جس خوب مبصر بهر چه دید خرید
چوماه روی تو در شام زلف میدیدم شبم بروی تو روشن چوزورمیگرید
بلب رسید مراجانوبرنیامد کام بسر رسید امید و طلب بسر نرسید
زشوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند بخوان زنظمش و درگوش کن چو مردارید
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خـــون خوری گـــر طلب روزی ننهــاده کـــنی
آخــرالامـــر گــــل کــوزه گـــران خواهــی شــــد
حالیـــا فکـــر سبــو کـــن کـــــه پـر از بـاده کنـــی
گـــــر از آن آدمیــانی کـــــه بهشتت هوس است
عیـــش با آدمـــی ای چنــــد پـری زاده کنــــی
تکیــــه بر جای بزرگان نتوان زد به گــــــزاف
مگر اسباب بزرگـی همه آماده کــنی…
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خـــون خوری گـــر طلب روزی ننهــاده کـــنی
آخــرالامـــر گــــل کــوزه گـــران خواهــی شــــد
حالیـــا فکـــر سبــو کـــن کـــــه پـر از بـاده کنـــی
گـــــر از آن آدمیــانی کـــــه بهشتت هوس است
عیـــش با آدمـــی ای چنــــد پـری زاده کنــــی
تکیــــه بر جای بزرگان نتوان زد به گــــــزاف
مگر اسباب بزرگـی همه آماده کــنی…
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
با تشکر از شما:smiley1;)
خوب بود یک شب توی سال شب شعر باشه، کل ایران
همه شعر بفرستن به همه و راستش حافظ رو نخوندم فردوسی رو خوندم
فقط بگم از اینترنت پیدا کردم 😀
اما خوبه
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
شب یلدا ز راه آمـــــــــــد دوبـــــــــاره بگیر ای دوست! از غمهـــــــا کناره
شب شادی وشـــور و مهربانی است زمـــــــان همدلی و همزبانی است
در آن دیدارهــــــــــــا تا تـــــــــازه گردد محبت نیـــــــــــــــز بی اندازه گـردد
به هرجا محفلی گرم و صمیمی است که مهمانی درآن رسمی قدیمی است
به دور هم تمـــــــــــام اهــــــل فامیل شده بر پا بســــاط میــــوه – آجیل
ز خـــوردن خوردنِ این شـــــــــام چلّه شود مهمان حسابی چاق و چلّه!!
همــــــــــه با انتظاری عاشقــــــــــانه نظـــــــر دارند ســـــــــوی هندوانه!
نشسته با تفاخـــــــــر تــوی سینی کنارش چاقـــــــــــویی را هم ببینی
چو گــــــــردد قــاچ قــــاچ آن هندوانه شود آب از لب و لوچـــــــــــه روانه!
بســــــاط خنده و شادی فراهـــــــــم اس ام اس می رسد پشت سر هم
جوانان آن طرف تـــر جـــــــوک بگویند دل از گرد و غبــــــار غـــــم بشویند
کسی را گـــر صدایی نیم دانگ است در این محفل پی تولید بانگ است!!
زند بــــــــا “ای دل ای دل” زیـــــر آواز ز بعد آن “هاهاها”یی کند ســـــاز!
ببندد چشــــــــم و جنباند ســـرش را بخواند شعـــــــــــــرهای از برش را!
چنین با شور و نغمه – شعر و دستان خرامان می رســــــد از ره زمستان
شمردم مــــن ز چلّــــــــه تا به نـــوروز نمانده هیچ؛ جز هشتاد و نه روز !
کنـــــون معکــــــــــوس بشمارید یاران که در راه است فصــــــــل نوبهاران….
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
شب یلدا، شب شعر، شب حافظ شب شور
شب یلدا، شب سرد، شب طولانی اما بیدرد
شب یلدا، شب خرمالو، هندونه و خیار سبز
شب یلدا، کوچیکا و بزرگترا زیر یک سقف
شب یلدا، شب فال، فال حافظ، فال حال
شب یلدا، شیشهها بخار دارن کرسیا گرما دارن
شب یلدا، شب آجیل، شب فندق و بستههای دربسته و بادومای تلخ
شب یلدا، شب قصههای مادربزرگ و پدربزرگ
شب یلدا، شب انار دونکرده و گلپر و دلار سبز
شب یلدا، شده حالا تلویزیون و دیویدی و ماهوارهها
شب یلدا، همه از هم سوا شدن
شب یلدا، بهجای بابابزرگ و مادربزرگ
یهور سفره کامل جا شده تلویزیون صفحه تخت
شب یلدا اگه بود، شب یلدای قدیم زیر کرسی
فال حافظ مجمع میوه و خنده و آجیل
یادش بخیر شب یلدا، اگه شد، منو بیدار نکنید
اگر چه باده فرح بخش و باد گل بیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
به آب دیده بشوییم خرقهها از می
که موسم ورع و روزگار پرهیز است
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است
سپهر برشده پرویزنیست خون افشان
که ریزهاش سر کسری و تاج پرویز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
:emoji4
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
تشکر بسیار بابت بخاطر این مسابقه مناسبتی ای که گذاشتین:x=smile
دوش دیــــدم کــــه مـلایـــک در میـخــــانـــه زدنــد
گـــــل آدم بســــرشتنـــد و بــه پیمـــانــه زدنـــد
ســاکنـــان حـــــرم ستـــر و عفـــاف ملکـــوت
بــا مـــن راه نشیـــن بــاده مـستانــه زدنــد
آسمــــان بـار امـــانت نتـوانســت کــشید
قــرعــــه کـــار به نام مـــن دیوانــه زدنــد
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نــدیدند حقیقت ره افسانه زدنــد
شکـــر ایزد کــه میان من و او صلح افتاد
صـــوفیان رقص کـــنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیسـت کــه از شعله او خندد شمع
آتش آن است کـــــه در خــــرمن پـــــروانه زدند
کـــــس چـــو حــافظ نگشــاد از رخ اندیشه نقاب
تـا ســــر زلـــف سخـــن را بــــه قلـــم شـــانه زدند
این شعر جالبه که هم افقی و هم عمودی به یک شکله
از چهره افروخته گل را مشکن!
افروخته رخ مرو تو دگر به چمن!
گل را تو دگر خجل مکن اي مه من!
مشکن به چمن اي مه من قدر سخن
نماز شـام غـریبان چو گـریه آغازم به مـویه های غـریبانه قـصّه پردازم
به یـاد یار و دیار آنچنان بگریـم زار که از جهان ره و رسم سـفر بر اندازم
من از دیـار حبیبم نـه از بلاد غریب مُهیـمنا به رفیـقان خود رسـان بازم
خدای را مـددی ای رفیـق رَه تا من به کوی میکده دیگـر عَلَـم بر افرازم
خرد ز پیری من کی حساب برگـیرد که باز با صنمی طفل ، عشـق می بازم
به جز صبا و شمالم نمی شناسد کس عزیزِ من که به جز باد نیست دمسازم
هـوای منزل یار آب زنـدگانی ماست صبـا بیـار نسیـمی ز خاک شیـرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت رویـاروی شکایـت از که کنم خانگیست غمّازم
غـلام حــافظ خوش لهـجه خـوش آوازم ز چنگ زهره شنیدم که صبـحدم می گفت
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی وان گه برو که رستی از نیستی و هستی
گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو هر قبلهای که بینی بهتر ز خودپرستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است آری طریق دولت چالاکی است و چستی
تا فضل و عقل بینی بیمعرفت نشینی یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی
در آستان جانان از آسمان میندیش کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز ای کوته آستینان تا کی درازدستی
زﻟﻒ ﺑﺮ ﺑﺎد ﻣﺪه ﺗﺎ ﻧﺪﻫﻲ ﺑﺮ ﺑﺎدم *** ﻧﺎز ﺑﻨﻴﺎد ﻣﻜﻦ ﺗﺎ ﻧﻜﻨﻲ ﺑﻨﻴﺎدم
ﻣﻲ ﻣﺨﻮر ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻛﺲ ﺗﺎ ﻧﺨﻮرم ﺧﻮن ﺟﮕﺮ*** ﺳﺮ ﻣﻜﺶ ﺗﺎ ﻧﻜﺸﺪ ﺳﺮ ﺑﻪ ﻓﻠﻚ ﻓﺮﻳﺎدم
زﻟﻒ را ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻜﻦ ﺗﺎ ﻧﻜﻨﻲ درﺑﻨﺪم*** ﻃﺮه را ﺗﺎب ﻣﺪه ﺗﺎ ﻧﺪﻫﻲ ﺑﺮ ﺑﺎدم
ﻳﺎر ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﻣﺸﻮ ﺗﺎ ﻧﺒﺮي از ﺧﻮﻳﺸﻢ*** ﻏﻢ اﻏﻴﺎر ﻣﺨﻮر ﺗﺎ ﻧﻜﻨﻲ ﻧﺎﺷﺎدم
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بیقرار من باشی
چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گلهای غمگسار من باشی
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی
شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
سه بوسه کز دو لبت کردهای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
من ار چه حافظ شهرم جوی نمیارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت … که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش… هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
[b]همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست…همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت[/b]
سر تسلیم من و خشت در میکدهها… مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل… تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس… پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی… یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
یا رب اندر دل آن خسرو شيرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر یک ساعته عمری که در او داد کند
حاليا عشوه ناز تو ز بنيادم برد
تا دگرباره حکيمانه چه بنياد کند.
هـــر آن کــــه جانب اهـــل خدا نگــه دارد
خـــداش در همـــه حـــال از بلا نگــــــه دارد
حــدیث دوست نگــویم مگر به حضــرت دوست
کــــــــه آشنــــا سـخـــــن آشنــــا نگـــــــه دارد…
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
شب وصل است و طي شد نامه هجر سلام فيه حتي مطلع الفجر
دلا در عاشقي ثابت قدم باش كه در اين ره نباشد كار بي اجر
من از رندي نخواهم كرد توبه ولو آذينتي بالهجر و الحجر
برآي اي صبح روشن دل خدا را كه بس تاريك ميبينم شب هجر
دلم رفت و نديدم روي دلدار فغان از اين تطاول آه از اين زجر
وفا خواهي جفاكش باش حافظ فأن الربح و الخسران في التجر
سلام من این ابیات حافظو دوس دارم
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بهکاری زنم که غصه سر آید
خلوتِ دل نیست جای صحبت اَضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلدا است
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در اربابِ بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کِی به درآید؟
تَرک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر رهرُوی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عُمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخِ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید