یکی از ویژگی های وب سایت سخت افزار، مسابقاتی است که همیشه در آن برقرار هستند و همیشه جوایزی برای هدیه دادن به کاربران و همراهان عزیز وجود دارد. همان طور که می دانید در حال حاضر مسابقه مشترک سخت افزار و گیگابایت در حال برگزاری است و دو مسابقه iLife و چالش عبور از خیابان نیز به پایان رسیده اند. بسیار خوشحالیم که اعلام کنیم برندگان نهایی دو مسابقه iLife و عبور از خیابان امشب معرفی خواهند شد. اما اگر فکر می کنید دیگر از مسابقه خبری نیست اشتباه می کنید! از آنجایی که امروز ویژه نامه سخت افزار را مطالعه خواهید کرد، مسابقه جدیدی هم مختص همین روز برگزار می شود که همگی شما می توانید در آن شرکت کنید!
همان طور که گفتیم مدت این مسابقه ویژه تنها تا پایان امشب است و در نتیجه برای برنده شدن زمان زیادی ندارید! ویژه نامه شب یلدای سخت افزار باعث شده مسابقه جدید ما هم کاملا با رنگ و بوی این شب برگزار شود. این مسابقه بیش از آنکه رقابتی درباره مسائل تکنولوژی باشد، جمعی خودمانی و دوستانه برای خوش گذراندن و داشتن یک خاطره خوب از شبی به یاد ماندنی است. برای شرکت در مسابقه قرار نیست کار سختی انجام دهید. یکی از آیین های یلدا فال گرفتن و خواندن اشعار از روی دیوان حافظ است.
جایزه ویژه مسابقه شب یلدای سخت افزار یک دستگاه گوشی hTc One M8 قرمز رنگ خواهد بود
از آنجا که جمع ما هم قرار است دوستانه باشد کافی است چند بیت از دیوان حافظ به سلیقه خودتان انتخاب کنید و آن را در بخش کامنت های همین پست با سایرین به اشتراک بگذارید. در نهایت امشب بین همه افرادی که اشعار انتخابیشان را در قسمت کامنت ها منتشر کرده اند قرعه کشی برگزار شده هدیه ای از طرف وب سایت سخت افزار به این برنده خوش شانس اعطا می شود. پس معطل نکنید و در مسابقه یلدای سخت افزار شرکت کنید. شاید امشب نام شما به عنوان برنده مسابقه منتشر شود! چراغ اول را هم خودمان روشن میکنیم:
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی / مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست / سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست / دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
مژده اى دل كه مسیحا نفسى مىآید كه ز انفاس خوشش بوى كسى مىآید
ز غم هجر مكن ناله و فریاد كه من زدهام فالى و فریاد رسى مىآید
از آتش وادى ایمن نه من خرم و بس موسى آنجا بامید قبسى مىآید
هیچكس نیست كه در كوى تواش كارى نیست هر كسى آنجا بطریق هوسى مىآید
كس ندانست كه منزلگه معشوق كجاست اینقدر هست كه بانگ جرسى مىآید
جرعهاى ده كه به میخانه ارباب كرم هر حریفى ز پى ملتمسى مىآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غمست گو بران خوش كه هنوزش نفسى مىآید
خبر بلبل این باغ بپرسید كه من نالهاى مىشنوم كز قفسى مىآید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران شاهبازى به شكار مگسى مىآید
سلام.مسابقه خیلی خوبیه.ممنون
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
آن جوانبخت که میزد رقم خیر و قبول بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذین جامه به خونآب بشویم که فلک رهنمونیم به پای علم داد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
کلک مشاطه صُنعش نکشد نقش مراد هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد
مطربا! پرده بگردان و بزن راه عِراق که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
غزلیات عراقیست سرود حافظ که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد؟
روزِ وصلِ دوستداران یاد بادیاد باد! آن روزگاران یاد باد!کامم از تلخیِ غم چون زَهر گشتبانگ نوش باده خواران یاد بادگرچه یاران فارغند از یاد مناز من ایشان را هزاران یاد باداين زمان در کس وفاداری نماندزان وفاداران و ياران ياد بادمبتلا گشتم در این بند و بلاکوشش آن حقگزاران یاد بادگر چه صد رود است از چشمم روانزنده رود باغِ کاران یاد بادراز حافظ بعد از این ناگفته ماندای دریغا! رازداران یاد باد!
روزِ وصلِ دوستداران یاد بادیاد باد! آن روزگاران یاد باد!کامم از تلخیِ غم چون زَهر گشتبانگ نوش باده خواران یاد بادگرچه یاران فارغند از یاد مناز من ایشان را هزاران یاد باداين زمان در کس وفاداری نماندزان وفاداران و ياران ياد بادمبتلا گشتم در این بند و بلاکوشش آن حقگزاران یاد بادگر چه صد رود است از چشمم روانزنده رود باغِ کاران یاد بادراز حافظ بعد از این ناگفته ماندای دریغا! رازداران یاد باد!
عشق تو نهال حیرت آمد وصل تو کمال حیرت آمد
بس غرقه حال وصل کاخر هم با سر حال حیرت آمد
نه وصل بماند و نه واصل آنجا که خیال حیرت آمد
بارها گفتهام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه به خود میپویم
در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند
آن چه استاد ازل گفت بگو میگویم
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست
که از آن دست که او میکشدم میرویم
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری میجویم
گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ریا میشویم
خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است
میسرایم به شب و وقت سحر میمویم
حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی
گو مکن عیب که من مشک ختن میبویم
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود
خیز و در کاسه زرآب طربناک انداز
پیشتر زآنکه شودکاسه سر خاک اتداز
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز
چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظراز آینه پاک انداز
به سر سبز تو ای سرو که گر خاک شوم
ناز از سر بنه و سایه بر این خاک انداز
دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست
از لب خود به شفا خانه تریاک اتداز
خیز و در کاسه زرآب طربناک انداز
پیشتر زآنکه شودکاسه سر خاک اتداز
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز
چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظراز آینه پاک انداز
به سر سبز تو ای سرو که گر خاک شوم
ناز از سر بنه و سایه بر این خاک انداز
دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست
از لب خود به شفا خانه تریاک اتداز
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تـار است و ره وادی ایمـــن در پیش
آتش طــور کـــجا موعــــد دیــدار کــــجاست
هــر کــــه آمـــد به جهان نقش خرابـــــی دارد
در خـــرابات بگــــویید کــــه هشیـــار کـــجاست
آن کــــس است اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند
نکــــتهها هست بســـی محـــرم اســـرار کــجاست
هـــــر ســــر مـــوی مــــرا بـا تـــو هـــزاران کــــار است
مـــا کـــجاییـــم و مـــلامـــت گـــر بـــیکـــار کـــجاست
خلوتگزیده را به تماشا چه حاجت است؟ چون کوی دوست هست، به صحرا چه حاجت است؟
جانی! به حاجتی که تو را هست با خدا کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حُسن، خدارا، بسوختیم آخَر سوال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سُوال نیست در حضرت کریم تمنا چه حاجت است؟
محتاج قصه نیست گَرَت قصد خون ماست چون رَخت از آن توست، به یَغما چه حاجت است؟
جام جهان نماست ضَمیرِ مُنیرِ دوست اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است؟
آن شد که بار منت مَلاح بُردمی! گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است؟
ای مدعی! بُرو! که مرا با تو کار نیست اَحباب حاضرند؛ به اَعدا چه حاجت است؟
ای عاشقِ گِدا! چو لب روح بخش یار میداندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است؟
حافظ! تو ختم کن که هنر خود عیان شود با مُدعی نزاع و مُحاکا چه حاجت است؟
به مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينم
بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم
الا اي همنشين دل که يارانت برفت از ياد
مرا روزي مباد آن دم که بي ياد تو بنشينم
جهان پير است و بي بنياد از اين فرهادکش فرياد
که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم
ز تاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل
بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرق چينم
جهان فاني و باقي فداي شاهد و ساقي
که سلطاني عالم را طفيل عشق مي بينم
اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم
صباح الخير زد بلبل کجايي ساقيا برخيز
که غوغا مي کند در سر خيال خواب دوشينم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين
اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم
حديث آرزومندي که در اين نامه ثبت افتاد
همانا بي غلط باشد که حافظ داد تلقينم
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
با سلام و خسته نباشید خدمت تمام دوستان امیدوارم شب به یاد ماندنی پیش رو داشته باشید :)=smile
چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
به نوک خامه رقم کردهای سلام مرا
که کارخانه دوران مباد بی رقمت
نگویم از من بیدل به سهو کردی یاد
که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت
مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت
که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت
بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود برندارم از قدمت
ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی
که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت
روان تشنه ما را به جرعهای دریاب
چو میدهند زلال خضر ز جام جمت
همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فرو گذاشت یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم در نقش سنگ قطره باران اثر نکرد
شوخی مکنکه مرغ دل بی قرار من سودای دام عاشقی از سر به در نکرد
هرکس که دید روی تو بوسید چشم من کاری که کرد دیده من بی نطز نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
آبی که خضر حیات از او یافت
در میکده جو که جام دارد
سررشته جان به جام بگذار
کاین رشته از او نظام دارد
ما و می و زاهدان و تقوا
تا یار سر کدام دارد
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافروز که از سرو کنی آزادم
شمع بر جمع مشو ور نه بسوزی مارا
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم
چه خجسته فالی آمد در شب بدرود خزان عشاق
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
سلام دوستان چیله مبارک
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است
ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است
حدیث مدعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است
خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است
دوش دیــــدم کــــه مـلایـــک در میـخــــانـــه زدنــد
گـــــل آدم بســــرشتنـــد و بــه پیمـــانــه زدنـــد
ســاکنـــان حـــــرم ستـــر و عفـــاف ملکـــوت
بــا مـــن راه نشیـــن بــاده مـستانــه زدنــد
آسمــــان بـار امـــانت نتـوانســت کــشید
قــرعــــه کـــار به نام مـــن دیوانــه زدنــد
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نــدیدند حقیقت ره افسانه زدنــد
شکـــر ایزد کــه میان من و او صلح افتاد
صـــوفیان رقص کـــنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیسـت کــه از شعله او خندد شمع
آتش آن است کـــــه در خــــرمن پـــــروانه زدند
کـــــس چـــو حافظ نگشــاد از رخ اندیشه نقاب
تـا ســــر زلـــف سخـــن را بــــه قلـــم شـــانه زدند
بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد
از بهر بوسه ای زلبش جان همی دهم
اینم همی ستاند و آنم نمی دهد
مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمی دهد
زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین
کان جا مجال بادوزانم نمی دهد
چندان که بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه ره به میانم نمی دهد
شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدی زمانه زمانم نمی دهد
گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد
وش رفتم به در میکده خواب آلوده خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده
شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
به هوای لب شیرین پسران چند کنی جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده
به طهارت گذران منزل پیری و مکن خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی که صفایی ندهد آب تراب آلوده
گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست که شود فصل بهار از می ناب آلوده
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش آه از این لطف به انواع عتاب آلوده
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تابه کجا
دلم به صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
يا رب سببي ساز که يارم به سلامت
بازآيد و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن يار سفرکرده بياريد
تا چشم جهان بين کنمش جاي اقامت
فرياد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتي کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
اي آن که به تقرير و بيان دم زني از عشق
ما با تو نداريم سخن خير و سلامت
درويش مکن ناله ز شمشير احبا
کاين طايفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروي ساقي
بر مي شکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفاي تو بنالم
بيداد لطيفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
(یلدای همه دوستان و اساتید هم مبارک;) )
بیا! که قصر اَمَل سخت سست بنیادست/ بیار باده! که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود/ ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب/ سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست؟
که ای بلندنظر! شاهباز سدره نشین/ نشیمن تو، نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگرهی عرش میزنند صفیر/ ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت، یاد گیر و در عمل آر/ که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد/ که این لطیفهی عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده، وز جبین گره بگشای/ که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد/ که این عَجوزْ عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل/ بنال بلبل بیدل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ؟/ قبول خاطر و لطف سخن، خدادادست
سلام و درود خدمت دوستان!
چنین با شور و نغمه – شعر و دستان
خرامان می رســــــد از ره زمستان
شمردم مــــن ز چلّــــــــه تا به نـــوروز
نمانده هیچ؛ جز هشتاد و نه روز !
کنـــــون معکــــــــــوس بشمارید یاران
که در راه است فصــــــــل نوبهاران . . .
———————-
غبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش… حافظ
صحبت حکام، ظلمت شب يلدا است
نور ز خورشيد خواه بو که برآيد
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
به نام خدا
شب یلدا ز راه آمـــــــــــد دوبـــــــــاره بگیر ای دوست! از غمهـــــــا کناره
شب شادی وشـــور و مهربانی است زمـــــــان همدلی و همزبانی است
در آن دیدارهــــــــــــا تا تـــــــــازه گردد محبت نیـــــــــــــــز بی اندازه گـردد
به هرجا محفلی گرم و صمیمی است که مهمانی درآن رسمی قدیمی است
به دور هم تمـــــــــــام اهــــــل فامیل شده بر پا بســــاط میــــوه – آجیل
ز خـــوردن خوردنِ این شـــــــــام چلّه شود مهمان حسابی چاق و چلّه!!
همــــــــــه با انتظاری عاشقــــــــــانه نظـــــــر دارند ســـــــــوی هندوانه!
نشسته با تفاخـــــــــر تــوی سینی کنارش چاقـــــــــــویی را هم ببینی
چو گــــــــردد قــاچ قــــاچ آن هندوانه شود آب از لب و لوچـــــــــــه روانه!
بســــــاط خنده و شادی فراهـــــــــم اس ام اس می رسد پشت سر هم
جوانان آن طرف تـــر جـــــــوک بگویند دل از گرد و غبــــــار غـــــم بشویند
کسی را گـــر صدایی نیم دانگ است در این محفل پی تولید بانگ است!!
زند بــــــــا “ای دل ای دل” زیـــــر آواز ز بعد آن “هاهاها”یی کند ســـــاز!
ببندد چشــــــــم و جنباند ســـرش را بخواند شعـــــــــــــرهای از برش را!
چنین با شور و نغمه – شعر و دستان خرامان می رســــــد از ره زمستان
شمردم مــــن ز چلّــــــــه تا به نـــوروز نمانده هیچ؛ جز هشتاد و نه روز !
کنـــــون معکــــــــــوس بشمارید یاران که در راه است فصــــــــل نوبهاران….
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديدهايم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
حافظ
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
از من جدا مشو که توام نور دیدهای — آرام جان و مونس قلب رمیدهای
از دامن تو دست ندارند عاشقان — پیراهن صبوری ایشان دریدهای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک — در دلبری به غایت خوبی رسیدهای
منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان — معذور دارمت که تو او را ندیدهای
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا — بیش از گلیم خویش مگر پا کشیدهای
_____
یلدا بر همگی مبارک. امیدوارم همیشه خوش باشید
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديدهايم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
حافظ
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديدهايم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
حافظ
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديدهايم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
حافظ
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديدهايم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
حافظ
:smiley1
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآیدآید
امید وارم یلدا به همتون خوش بگذره
=smile=smile=smile
اگر چه باده فرح بخش و باد گل بیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
به آب دیده بشوییم خرقهها از می
که موسم ورع و روزگار پرهیز است
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است
سپهر برشده پرویزنیست خون افشان
که ریزهاش سر کسری و تاج پرویز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
سلام و خسته نباشید خدمت عزیزان زحمتکش سایت. یلدای همه مبارک باشه
معاشران گره از زلف یار باز کنید/شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند/و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند/که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد/گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است/چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است/که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق/بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ/حوالتش به لب یار دلنواز کنید
بود آیا که در میکده ها بگشایند ************گره از کار فرو بسته ما بگشایند
اگر از بهردل زاهد خود بین بستند************دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
بصفای دل ندان صبوحی زدگان************بس در بسته بمفتاح دعا بگشایند
نامه تعزیت دختر رز بنویسید************تا همه منبعچگان زلف دوتا بگشایند
گیسوی چنگ ببرید بمرگ می ناب************تا حریفان همه خون از مژها بگشایند
در میخانه ببستند خدایا مپسند************که در خانه تزویز و ریا بگشایند
حافضا این خرقه که داری تو ببینی فردا که چه ز نار ز زیرش بدغا بگشایند
شانسی انتخاب کردم مثل فال اما واقعا خودم لذت بردم امید وارم شما هم لذت ببرید =smile=smile
بود آیا که در میکده ها بگشایند ************گره از کار فرو بسته ما بگشایند
اگر از بهردل زاهد خود بین بستند************دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
بصفای دل ندان صبوحی زدگان************بس در بسته بمفتاح دعا بگشایند
نامه تعزیت دختر رز بنویسید************تا همه منبعچگان زلف دوتا بگشایند
گیسوی چنگ ببرید بمرگ می ناب************تا حریفان همه خون از مژها بگشایند
در میخانه ببستند خدایا مپسند************که در خانه تزویز و ریا بگشایند
حافضا این خرقه که داری تو ببینی فردا که چه ز نار ز زیرش بدغا بگشایند
شانسی انتخاب کردم مثل فال اما واقعا خودم لذت بردم امید وارم شما هم لذت ببرید =smile=smile
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت