یکی از ویژگی های وب سایت سخت افزار، مسابقاتی است که همیشه در آن برقرار هستند و همیشه جوایزی برای هدیه دادن به کاربران و همراهان عزیز وجود دارد. همان طور که می دانید در حال حاضر مسابقه مشترک سخت افزار و گیگابایت در حال برگزاری است و دو مسابقه iLife و چالش عبور از خیابان نیز به پایان رسیده اند. بسیار خوشحالیم که اعلام کنیم برندگان نهایی دو مسابقه iLife و عبور از خیابان امشب معرفی خواهند شد. اما اگر فکر می کنید دیگر از مسابقه خبری نیست اشتباه می کنید! از آنجایی که امروز ویژه نامه سخت افزار را مطالعه خواهید کرد، مسابقه جدیدی هم مختص همین روز برگزار می شود که همگی شما می توانید در آن شرکت کنید!
همان طور که گفتیم مدت این مسابقه ویژه تنها تا پایان امشب است و در نتیجه برای برنده شدن زمان زیادی ندارید! ویژه نامه شب یلدای سخت افزار باعث شده مسابقه جدید ما هم کاملا با رنگ و بوی این شب برگزار شود. این مسابقه بیش از آنکه رقابتی درباره مسائل تکنولوژی باشد، جمعی خودمانی و دوستانه برای خوش گذراندن و داشتن یک خاطره خوب از شبی به یاد ماندنی است. برای شرکت در مسابقه قرار نیست کار سختی انجام دهید. یکی از آیین های یلدا فال گرفتن و خواندن اشعار از روی دیوان حافظ است.
جایزه ویژه مسابقه شب یلدای سخت افزار یک دستگاه گوشی hTc One M8 قرمز رنگ خواهد بود
از آنجا که جمع ما هم قرار است دوستانه باشد کافی است چند بیت از دیوان حافظ به سلیقه خودتان انتخاب کنید و آن را در بخش کامنت های همین پست با سایرین به اشتراک بگذارید. در نهایت امشب بین همه افرادی که اشعار انتخابیشان را در قسمت کامنت ها منتشر کرده اند قرعه کشی برگزار شده هدیه ای از طرف وب سایت سخت افزار به این برنده خوش شانس اعطا می شود. پس معطل نکنید و در مسابقه یلدای سخت افزار شرکت کنید. شاید امشب نام شما به عنوان برنده مسابقه منتشر شود! چراغ اول را هم خودمان روشن میکنیم:
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی / مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست / سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست / دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست****منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش****آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد****در خرابات بگوییدکه هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند***نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است***ما کجاییم و ملامت گر بی کار کجاست
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم… حافظ
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو داني
گذر به كوي فلان كن در آن زمان كه تو داني
تو پيك خلوت رازي و ديده بر سر راهت
به مردمي نه به فرمان چنان بران كه تو داني
بگو كه جان عزيزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزايش ببخش آن كه تو داني
من اين حروف نوشتم چنان كه غير ندانست
تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني
خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است
اسير خويش گرفتي بكش چنان كه تو داني
اميد در كمر زركشت چگونه ببندم
دقيقهايست نگارا در آن ميان كه تو داني
يكيست تركي و تازي در اين معامله حافظ
حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم
آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت
بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم
خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست
تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم
مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه
کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم
سایه طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایه میمون همایی بکنیم
دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقيقي به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد
اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
اي دل ار عشرت امروز به فردا فکني
مايه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد
از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد
گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گويي که چنين رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوي اقليم وجود
قدمي نه به وداعش که روان خواهد شد
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقيقي به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد
اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
اي دل ار عشرت امروز به فردا فکني
مايه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد
از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد
گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گويي که چنين رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوي اقليم وجود
قدمي نه به وداعش که روان خواهد شد
زلفت هزار دل به تار مویی است راه هزار چاره گر از چار سویست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان بگشود نافه ای در آرزو ببست
یا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم … حافظ
یا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم … حافظ
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تـار است و ره وادی ایمـــن در پیش
آتش طــور کـــجا موعــــد دیــدار کــــجاست
هــر کــــه آمـــد به جهان نقش خرابـــــی دارد
در خـــرابات بگــــویید کــــه هشیـــار کـــجاست
آن کــــس است اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند
نکــــتهها هست بســـی محـــرم اســـرار کــجاست
هـــــر ســــر مـــوی مــــرا بـا تـــو هـــزاران کــــار است
مـــا کـــجاییـــم و مـــلامـــت گـــر بـــیکـــار کـــجاست…
اي خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ كه ريخت بي گل رويت بهار عمر
از ديده گر سرشك چو باران چكد رواست
كاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
اين يك دو دم كه مهلت ديدار ممكن است
درياب كار ما كه نه پيداست كار عمر
تا كي مي صبوح و شكر خواب بامداد
هشيار گرد هان كه گذشت اختيار عمر
وي در گذار بود و نظر سوي ما نكرد
بيچاره دل كه هيچ نديد از گذار عمر
انديشه از محيط فنا نيست هر كه را
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر
در هر طرف ز خيل حوادث كمين گهيست
زانرو عنان گسسته دواند سوار عمر
بي عمر زندهام من و اين بس عجب مدار
روز فراق را كه نهد در شمار عمر
حافظ سخن بگوي كه بر صفحه جهان
اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی / هزار نکته در این کار هست تا دانی
بجز شکردهنی مایه هاست خوبی را / به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی
هزار سلطنت دلبری بدان نرسد / که در دلی به هنر خویش را بگنجانی
چه گردها که برانگیختی ز هستی من / مباد خسته سمندت که تیز می رانی
به همنشینی رندان سری فرود آور / که گنجهاست در این بی سری و سامانی
بر گیر شراب طربانگیز و بیا
پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو
بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا
——————-
چشم تو که سحر بابل است استادش
یا رب که فسونها برواد از یادش
آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال
آویزهٔ در ز نظم حافظ بادش
——————-
ای سایهٔ سنبلت سمن پرورده
یاقوت لبت در عدن پرورده
همچون لب خود مدام جان میپرور
زان راح که روحیست به تن پرورده
در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشين كوي سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نميآيد به چشم غم پرست
بس كه در بيماري هجر تو گريانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببريده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر كميت اشك گلگونم نبودي گرم رو
كي شدي روشن به گيتي راز پنهانم چو شمع
در ميان آب و آتش همچنان سرگرم توست
اين دل زار نزار اشك بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلي فرست
ور نه از دردت جهاني را بسوزانم چو شمع
بي جمال عالم آراي تو روزم چون شب است
با كمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع
كوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم يك نفس باقيست با ديدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم كن شبي از وصل خود اي نازنين
تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل كي به آب ديده بنشانم چو شمع
تويي که بر سر خوبان کشوري چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج
بياض روي تو روشن چو عارض رخ روز
سواد زلف سياه تو هست ظلمت داج
دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
از اين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت
که از تو درد دل اي جان نميرسد به علاج
چرا هميشکني جان من ز سنگ دلي
دل ضعيف که باشد به نازکي چو زجاج
لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است
قد تو سرو و ميان موي و بر به هيت عاج
فتاد در دل حافظ هواي چون تو شهي
کمينه ذره خاک در تو بودي کاج
شب یلدا بر شما خجسته باد
ياد باد آن كه نهانت نظري با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود
ياد باد آن كه چو چشمت به عتابم ميكشت
معجز عيسويت در لب شكرخا بود
ياد باد آن كه صبوحي زده در مجلس انس
جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود
ياد باد آن كه رخت شمع طرب ميافروخت
وين دل سوخته پروانه ناپروا بود
ياد باد آن كه در آن بزمگه خلق و ادب
آن كه او خنده مستانه زدي صهبا بود
ياد باد آن كه چو ياقوت قدح خنده زدي
در ميان من و لعل تو حكايتها بود
ياد باد آن كه نگارم چو كمر بربستي
در ركابش مه نو پيك جهان پيما بود
ياد باد آن كه خرابات نشين بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز كم است آن جا بود
ياد باد آن كه به اصلاح شما ميشد راست
نظم هر گوهر ناسفته كه حافظ را بود
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
چو دست بر زلفش زنم به تاب رود……….ور آشتی طلبم با سر عتاب رود
چو ماه نو ره بیچارهگان نظاٌره…………….زند به گوشه ابرو و در نقاب رود
شب شراب خرابم کند به بیداری………..وگر به روز شکایت کنم به خواب رود
طریق عشق پر آشوب و فتنه است ای دل!…بیفتد آنکه درین راه با شتاب رود
جباب را چو فتد باد نخوت اندر سر…………….کلاه داریش اندر سر شراب رود
گدایی در جانان به سلطنت مفروش………….کسی ز سایه این در به آفتاب رود؟!
سواد نامه موی سیاه چو طی شد…………..بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود
…………………………حجاب راه تویی حافظ!از میان برخیز………………………..
…………………………خوشا کسی که درین راه بی حجاب رود…………………..
:):):)
سحر بلبل حكايت با صبا كرد
كه عشق روي گل با ما چه ها كرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
و از آن گلشن به خارم مبتلا كرد
غلام همت آن نازنينم
كه كار خير بي روي و ريا كرد
من از بيگانگان ديگر ننالم
كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد
گر از سلطان طمع كردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا كرد
خوشش باد آن نسيم صبحگاهي
كه درد شب نشينان را دوا كرد
نقاب گل كشيد و زلف سنبل
گره بند قباي غنچه وا كرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از ميان باد صبا كرد
بشارت بر به كوي مي فروشان
كه حافظ توبه از زهد ريا كرد
وفا از خواجگان شهر با من
كمال دولت و دين بوالوفا كرد
از غم هجران مکن ناله و فریاد که دوش زده ام فالی و فریاد رسی می آید،،به نا امیدی از ین در مو بزن فالی،،بود که قرعه دولت به نام ما افت.د
مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق ** گرت مدام میسر شود زهی توفیق
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است ** هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم ** که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
به مامنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت ** که در کمینگه عمرند قاطعان طریق
بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام ** حکایتیست که عقلش نمیکند تصدیق
اگر چه موی میانت به چون منی نرسد ** خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق
حلاوتی که تو را در چه زنخدان است ** به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق
اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب ** که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق
به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام ** ببین که تا به چه حدم همیکند تحمیق
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم از صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نصبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع افتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود ان کرشمه کجا رفت و ان عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
كه سر به كوه و بيابان تو دادهاي ما را
شكرفروش كه عمرش دراز باد چرا
تفقدي نكند طوطي شكرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد اي گل
كه پرسشي نكني عندليب شيدا را
به خلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنايي نيست
سهي قدان سيه چشم ماه سيما را
چو با حبيب نشيني و باده پيمايي
به ياد دار محبان بادپيما را
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
كه وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسيحا را:smiley1:smiley1:smiley1:smiley1
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
آیین تقوا ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بخت گمراه
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده یا قصه کوتاه
من رند و عاشق در موسم گل
آن گاه توبه استغفرالله
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا آه از دلت آه
الصبر مر و العمر فان
یا لیت شعری حتام القاه
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بی گاه
یا هوالشانس،
این بیت رو به مناسبت امشب میفرستم
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور …
امید از گرگان
با سلام من از بیت زیر خیلی خوشم میاد
من از بیگانگان هرگز ننالم. .که با من هر چه کرد ان اشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود. .ور از دلبر وفا جستم جفا بود:emoji2
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
رفتم به باغ صبحدمي تا چنم گلي
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلي
مسکين چو من به عشق گلي گشته مبتلا
و اندر چمن فکنده ز فرياد غلغلي
مي گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
مي کردم اندر آن گل و بلبل تاملي
گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق
آن را تفضلي نه و اين را تبدلي
چون کرد در دلم اثر آواز عندليب
گشتم چنان که هيچ نماندم تحملي
بس گل شکفته مي شود اين باغ را ولي
کس بي بلاي خار نچيده ست از او گلي
حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ
دارد هزار عيب و ندارد تفضلي
بر سر آنم که گر ز دست برآید / دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد / دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست / نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا / چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی / از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند / تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر / باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست / هر که به میخانه رفت بیخبر آید
بر سر آنم که گر ز دست برآید / دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد / دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست / نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا / چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی / از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند / تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر / باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست / هر که به میخانه رفت بیخبر آید
بر سر آنم که گر ز دست برآید / دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد / دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست / نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا / چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی / از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند / تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر / باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست / هر که به میخانه رفت بیخبر آید
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمن زارش همیگردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو کافردل نمیبندی نقاب زلف و میترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
این دل غمدیده حالش به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن چتر گل در سر کشی ای مرغ خوش خوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
ای پادشه خــــوبان داد از غــم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایـــم گـــل این بستان شـــاداب نمــــیمــاند
دریـــــــاب ضعیـفـــان را در وقــــت تــــوانـایــــی
اي خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ كه ريخت بي گل رويت بهار عمر
از ديده گر سرشك چو باران چكد رواست
كاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
اين يك دو دم كه مهلت ديدار ممكن است
درياب كار ما كه نه پيداست كار عمر
تا كي مي صبوح و شكر خواب بامداد
هشيار گرد هان كه گذشت اختيار عمر
وي در گذار بود و نظر سوي ما نكرد
بيچاره دل كه هيچ نديد از گذار عمر
موفق باشید.;)
به نام خدا
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان جان من و جان شما
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
بنده شاه شماییم و ثناخوان شما
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان // وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز // یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند// یار مه روی مرا نیز به من بازرسان
دیدهها در طلب لعل یمانی خون شد // یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان
برو ای طایر میمون همایون آثار // پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات // بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
آن که بودی وطنش دیده حافظ یا رب // به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان
بر سر آنم که گر ز دست برآید / دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد / دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست / نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا / چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی / از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند / تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر / باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست / هر که به میخانه رفت بیخبر آید
آن سفر کرده که صد قافله همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
هی خدااااا
عیب رندان مکنای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دروَد عاقبت کار که کشت… =smile
بَـر نیامــــد از تـمنّای لـبَت کــــامــم هـنوز
بَر امیدِ جامِ لَعلَات دُردی آشامم هنوز
روز اوّل رفــت دینــم، بــر سـر زلـفین تــو
تا چه خواهد شد درین سودا سرانجامم هنوز
ساقیا یک جرعهای زان آبِ آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز
از خطا گفتم شبی زلف ترا مشک خُتَن
میزند هر لحظه تیغی مُو بر اندامم هنوز
پــرتـو روی تـو تـا در خلوَتم دیـد آفـتــاب
میرود چون سایه هر دَم بر دَر و بامَم هنوز
نام من رفتهست روزی بر لبِ جانان به سَهو
اهل دل را بوی جان میآید از نامَم هنوز
در ازل دادهست مــا را ســاقیِ لعل لبت
جرعهی جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ای که گفتی جان بده ، تا باشدت آرام جان
جان به غمهایش سپُردم نیست آرامم هنوز
در قلـــم آورد حـــافظ قـصه لـعل لــبش
آب حیوان میرود هر دم ز اقلامم هنوز
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه ی آن ماه پاره نیست
فرصت شمرطه یقه رندی که این نشان
چون راه کنج بر همه کس. اشکاره نیست
:-bd:-bd:-bd:-bd:-bd:emoji5:emoji5
ممنون از دست اندر کاران مجموعه سخت افزار بابت این فکر ناب.
داشتم فال میگرفتم که این صفحه باز شد.
سحر به بوي گلستان دمي شدم در باغ
كه تا چو بلبل بي دل كنم علاج دماغ
به جلوه گل سوري نگاه م يكردم
كه بود در شب تيره به روشني چو چراغ
چنان به حسن و جواني خويشتن مغرور
كه داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
زبان كشيده چو تيغي به سرزنش سوسن
دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ
يكي چو باده پرستان صراحي اندر دست
يكي چو ساقي مستان به كف گرفته اياغ
نشاط و عيش و جواني چو گل غنيمت دان
كه حافظا نبود بر رسول غير بلاغ
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
خوش بود گر محک تجربه آید به میان تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
غم دنیی دنی چند خوری باده بخور حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد
غزل فوق دربارۀ کسانی است که ادّعاهای زیادی دارند ،ولی اهل عمل نیستند و از آزمون تجربه نمیتوانند سربلند بیرون آیند.هر کسی که ادّعایی کرد ،خداوند او را در بوتۀ تجربه و آزمایش قرار داد.و کسانی که در ادعای خود صادق نبودند،مردود و سیه روی شدند.
تاریخ پر است از سرگذشت انسانهایی که اهل ریا و خودنمائی و خدعه و نیرنگ بودند و یکجا مورد آزمایش قرار گرفتند و همانجا رسوا گردیدند.آری کسانی که رُخشان را با رنگ و خونآبه سرخ کرده اند،خطّ ساقی این نیرنگ آنها را نقش بر آب خواهد کرد.راه و روش عشّاق رندان بلاکش و انسانهای سختکوش را می طلبد و نازپروردگان نمی توانند در این راه ثابت قدم بمانند.حیف است ،عمری که بسیار گرانبهاست صرف دنیا و غم های فراوان آن گردد .و عطار هم در این زمینه میگوید:
مخور غم چون جهان بی غمگسار است و اگر غم میخوری هر دم هزار است
سلام یلداتون مبارک
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
محترم دار دلم کاین مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همایی دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد
خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعایی دارد
گلبرگ را ز سنبل مشکين نقاب کن
یعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن
بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را
چون شيشه های دیده ما پرگلاب کن
ایام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد
ساقی به دور باده گلگون شتاب کن
بگشا به شيوه نرگس پرخواب مست را
و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن
بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گير
بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن
زان جا که رسم و عادت عاشقکشی توست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن
همچون حباب دیده به روی قدح گشای
وین خانه را قياس اساس از حباب کن
حافظ وصال میطلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن