همان طور که وعده داده بودیم، امسال هم به رسم سال های گذشته به مناسب بلندترین شب سال با مسابقه ای اختصاصی مهمان شما خواهیم بود.
اگر جزو خوانندگان قدیمی سخت افزار باشید حتما سال های گذشته و مسابقات ویژه شب یلدا را به یاد دارید. معمولا رسم بر این است که هر کدام از همراهان ما شعری از حافظ به یادگار مینویسند و به این وسیله علاوه بر همراهی دوباره با مجموعه سخت افزار، در مسابقه ویژه شب یلدا نیز شرکت می کنند تا شانس خود را برای برنده شدن جوایز هیجان انگیز این شب امتحان کنند. داستان امسال هم دقیقا به همین صورت است. ابتدا باید یک حساب کاربری در وب سایت ایجاد کنید، سپس با حساب کاربری خود وارد سایت شوید و به مناسبت شب یلدا، یک شعر از حافظ در بخش کامنت های این پست بنویسید. مسابقه از امروز آغاز شده و تا پایان سال 1396روز پنجشنبه 30 آذر ماه ادامه خواهد داشت. در پایان، بین همه افرادی که در مسابقه شرکت کرده اند قرعه کشی برگزار شده و برندگان مشخص خواهند شد.
نکات شرکت در مسابقه: به یاد داشته باشید حتما با حساب کاربری خود وارد سایت شوید. متاسفانه به دلیل عدم امکان رهگیری کاربران مهمان برای مشخص شدن حساب های تکراری و رعایت عدالت، نمی توان کامنت هایی که به صورت مهمان برای مسابقه نوشته می شوند را در قرعه کشی شرکت داد. همچنین هر کاربر یک شانس برای شرکت در مسابقه خواهد داشت و کامنت های تکراری تنها یک بار به حساب خواهند آمد. ضمن اینکه اگر چند اکانت در سخت افزارمگ دارید هم تنها با یکی از آنها در مسابقه شرکت کنید؛ در زمان جمع بندی و قرعه کشی، حساب های مشترک مشخص شده و تنها یکی از آنها در قرعه کشی شرکت داده می شود. برای نوشتن شعری از حافظ هم هیچ محدودیتی وجود ندارد و بنا به سلیقه می توانید هر یک از غزلیات دیوان حافظ را انتخاب کنید.
جوایز: اما هیجان انگیزترین بخش هر مسابقه، جوایز آن است. برای یلدای 96، با همکاری شرکت های گرین و MSI ایران، سه جایزه برای شرکت کنندگان در نظر گرفته شده که عبارت اند از یک مادربرد Z370 Gaming Plus از MSI و دو عدد کیس مدل Acrylic از گرین. همان طور که اشاره شد همه شرکت کنندگان در مسابقه که قوانین آن را رعایت کرده باشند در قرعه کشی شرکت داده خواهند شد.
پس فرصت را از دست ندهید و از همین حالا در مسابقه شرکت کنید. شاید این بار شما برنده جوایز ویژه شب یلدای سخت افزار باشید!
سلام دوست عزیز.به زودی نتایج اعلام میشه
مسابقات قبل که این همه نتایجش طول نمی کشید دو روز بعد اعلام می کردند اما حالا یک هفته است از مسابقه میگذره اما هیچ خبری نشده اخه چرا؟
سلام این مسابقه چند ساله برگزار میشه فکر کنم تازه وارد هستید
با سلام
نه مسخره مون نکردند
با تشکر
مسخره مون کردن:)
سلام، این جایزه بلاخره تکلیفش چی شد؟
افرین:)
دس بزنین براش
تنهایی فکر کردی اینو گفتی یا مشورت کردی عمویی
الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها
ببوی نافهٔ کآخر صبا زان طرّه بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
بمی سجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خودکامی ببدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی ازو غایب مشو حافظ
متی ما تلقَ من تهوی دَعِ الدّنیا و اَهملها
اگر زمان نوشتن کامنت شما دوست عزیز قبل از زمان کامنت بنده باشد و دیر تایید شده باشد موردی ندارد.
سلام… کامنت من که قبل از کامنت شما ثبت شد حتی از روی زمان کامنت هم مشخصه ولی بعد از کامنت شما نشون داده شده! 🙁
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
با سلام
آبشو کشیدن چلو شود
با تشکر
قرعه کشی چی شد؟:)
خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل سلسبیلت کرده جان و دل سبیل
سبزپوشان خطت بر گرد لب همچو مورانند گرد سلسبیل
ناوک چشم تو در هر گوشهای همچو من افتاده دارد صد قتیل
یا رب این آتش که در جان من است سرد کن زان سان که کردی بر خلیل
من نمییابم مجال ای دوستان گر چه دارد او جمالی بس جمیل
پای ما لنگ است و منزل بس دراز دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
حافظ از سرپنجهٔ عشق نگار همچو مور افتاده شد در پای پیل
شاه عالم را بقا و عز و ناز باد و هر چیزی که باشد زین قبیل
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از این بادیه هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یا رب مکناد آفت ایام خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
میر من خوش میروی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا میکنی پیش تقاضا میرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت
خوش خرامان میروی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
دوستان کامنت هایی که بعد از کامنت بنده ثبت شود مورد اعتبار نیست چون مسابقه تا پایان روز پنج شنبه بوده است.
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست
تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست
از لبت شیر روان بود که من میگفتم
این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست
جان درازی تو بادا که یقین میدانم
در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست
دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت
ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد
حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست
روشنی طلعت تو ماه ندارد *** پیش تو گل رونق گیاه ندارد
گوشه ی ابروی توست منزل جانم *** خوش تر ازین گوشه پادشاه ندارد
تا چه کند با رخ تو دود دل من *** آینه دانی که تاب آه ندارد
شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت *** چشم دریده ادب نگاه ندارد
دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری *** جانب هیچ آشنا نگاه ندارد
رطل گرانم ده ای مرید خرابات *** شادی شیخی که خانقاه ندارد
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک *** طاقت فریاد دادخواه ندارد
گو برو و آستین به خون جگر شوی *** هر که درین آستانه راه ندارد
نی من تنها کشتم تطاول زلفت *** کیست که او داغ آن سیاه ندارد
حافظ اگر سجده ی تو کرد مکن عیب *** کافر عشق ای صنم گناه ندارد
الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها
ببوی نافهٔ کآخر صبا زان طرّه بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
بمی سجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب
که نیست سینه ارباب کینه محرم راز
اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست
من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز
چه گویمت که ز سوز درون چه میبینم
ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز
چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت
که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز
بدین سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز
غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست
جمال دولت محمود را به زلف ایاز
غزل سرایی ناهید صرفهای نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست؟
چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان همراه تو بودن گُنه از جانب ما نیست!
روی تو مگر آینه لطف الهیست حقا که چنیناست و در این روی و ریا نیست
نرگس طلبد شیوه چشم تو، زِهی چشم مِسکینْ خبرش از سَر و در دیده حیا نیست!
از بهر خدا زلف مَپیرای، که ما را شب نیست که صد عَربَده با باد صبا نیست!
بازآی! که بی روی تو، ای شمع دل افروز، در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است جانا! مگر این قاعده در شهر شما نیست؟
دِی میشد و گفتم: «صنما! عهد به جای آر» گفتا: «غلطی خواجه! در این عهد وفا نیست»
گر پیر مغان مُرشد من شد چه تفاوت؟ در هیچ سَری نیست که سِرّی ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نَکِشد بار ملامت؟ با هیچ دلاورْ سپرِ تیرِ قضا نیست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی جز گوشهی ابروی تو، محراب دعا نیست
ای چنگ فروبرده به خونِ دلِ حافظ! فکرت مگر از غِیرتِ قرآن و خدا نیست؟
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو میرسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس میکندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش
بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن قوافل دل و دانش که مرد راه رسید
عزیز مصر به رغم برادران غیور ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید
صبا بگو که چهها بر سرم در این غم عشق ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی جام می مغانه هم با مغان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان ماییم و کهنه دلقی کاتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
—-
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
—-
دیوان #حافظ اندروید
نسخه 2.3.0.1
طراح و برنامه نویس: پژمان چترروز
:emoji1ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم
به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
مباحثی که در آن مجلس جنون میرفت ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود
دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی ز نامساعدی بختش اندکی گله بود
قیاس کردم و آن چشم جادوانه مست هزار ساحر چون سامریش در گله بود
بگفتمش به لبم بوسهای حوالت کن به خنده گفت کی ات با من این معامله بود
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش میان ماه و رخ یار من مقابله بود
دهان یار که درمان درد حافظ داشت فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود که ز بند غم ایام نجاتم دادند
پیش از اینَت بیش از این اندیشهٔ عشاق بود مِهروَرزی تو با ما شُهرهٔ آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان بحثِ سِرّ عشق و ذکر حلقهٔ عشاق بود
پیش از این کاین سقفِ سبز و طاقِ مینا برکشند مَنظرِ چَشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دمِ صبحِ اَزَل تا آخِر شام اَبَد دوستی و مِهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حُسن مَهرویان مجلس گرچه دل میبُرد و دین بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزّاق بود
رشتهٔ تسبیح اگر بُگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمینساق بود
در شب قدر ار صَبوحی کردهام عیبم مکن سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خُلد دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
گوهر مخزن اسرار همان است که بود حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود
عاشقان زمره ارباب امانت باشند لاجرم چشم گهربار همان است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید همچنان در عمل معدن و کان است که بود
کشته غمزه خود را به زیارت دریاب زان که بیچاره همان دلنگران است که بود
رنگ خون دل ما را که نهان میداری همچنان در لب لعل تو عیان است که بود
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند سالها رفت و بدان سیرت و سان است که بود
حافظا بازنما قصه خونابه چشم که بر این چشمه همان آب روان است که بود
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
در بحر فتادهام چو ماهی
تا یار مرا به شست گیرد
در پاش فتادهام به زاری
آیا بود آن که دست گیرد
خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گیرد
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
با هیچکس نشانی زان دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است دردا که این معما شرح و بیان ندارد
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساربان فروکش کاین ره کران ندارد
چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز مست است و در حق او کس این گمان ندارد
احوال گنج قارون کایام داد بر باد در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان کان شوخ سربریده بند زبان ندارد
کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
آن کس که به دست جام دارد سلطانی جم مدام دارد
آبی که خضر حیات از او یافت در میکده جو که جام دارد
سررشته جان به جام بگذار کاین رشته از او نظام دارد
ما و می و زاهدان و تقوا تا یار سر کدام دارد
بیرون ز لب تو ساقیا نیست در دور کسی که کام دارد
نرگس همه شیوههای مستی از چشم خوشت به وام دارد
ذکر رخ و زلف تو دلم را وردیست که صبح و شام دارد
بر سینه ریش دردمندان لعلت نمکی تمام دارد
در چاه ذقن چو حافظ ای جان حسن تو دو صد غلام دارد
عکس روی تو چو در آینهی جام افتاد عارف از خندهی مِی در طمعِ خام افتاد
حُسنِ روی تو به یک جلوه که در آینه کرد اینهمه نقش در آیینهی اوهام افتاد
اینهمه عکس مِی و نقش نگارین که نمود یک فروغِ رخ ساقیست که در جام افتاد
غیرت عشق زبانِ همه خاصان ببرید کز کجا سِرّ غمش در دهن عام افتاد
من زِ مسجد به خرابات نه خود افتادم اینم از عهد اَزَل حاصل فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود، چون پرگار؟ هرکه در دایرهی گردش ایّام افتاد
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی کار ما با رُخ ساقی و لب جام افتاد
زیر شمشیرِ غمش رقصکنان باید رفت کان که شد کشتهی او نیکسرانجام افتاد
هر دمش با منِ دلسوخته لطفی دگر است این گدا بین، که چه شایستهی اِنعام افتاد
صوفیان جمله حریفاند و نظرباز؛ ولی زین میان حافظِ دلسوخته بدنام افتاد
دلم رمیده لولیوشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامه تقوی و خرقه پرهیز
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگریز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخی
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال صورت و معنی ز امن صحت توست که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند بر آتش تو بجز جان او سپند مباد
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست آنجا، جز آن که جان بسپارند، چاره نیست
هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بود “در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست”
ما را ز منع عقل مترسان و مِی بیار! کآن شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد جانا! گناهِ طالع و جُرمِ ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال هر دیده جای جِلوهٔ آن ماهپاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست؟
چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان همراه تو بودن گُنه از جانب ما نیست!
روی تو مگر آینه لطف الهیست حقا که چنیناست و در این روی و ریا نیست
نرگس طلبد شیوه چشم تو، زِهی چشم مِسکینْ خبرش از سَر و در دیده حیا نیست!
از بهر خدا زلف مَپیرای، که ما را شب نیست که صد عَربَده با باد صبا نیست!
بازآی! که بی روی تو، ای شمع دل افروز، در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است جانا! مگر این قاعده در شهر شما نیست؟
دِی میشد و گفتم: «صنما! عهد به جای آر» گفتا: «غلطی خواجه! در این عهد وفا نیست»
گر پیر مغان مُرشد من شد چه تفاوت؟ در هیچ سَری نیست که سِرّی ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نَکِشد بار ملامت؟ با هیچ دلاورْ سپرِ تیرِ قضا نیست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی جز گوشهی ابروی تو، محراب دعا نیست
ای چنگ فروبرده به خونِ دلِ حافظ! فکرت مگر از غِیرتِ قرآن و خدا نیست؟
بنال بلبل! اگر با منت سر یاریست که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
در آن زمین که نسیمی وزد ز طُره دوست چه جای دَم زدن نافههای تاتاریست؟
بیار باده که رنگین کنیم جامه زَرق که مست جام غروریم و نام هشیاریست
خیالِ زلفِ تو پُختن نه کار هر خامیست! که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست
لطیفهایست نهانی، که عشق از او خیزد که نام آن نه لبِ لعل و خط زنگاریست
جمال شخص نه چَشم است و زُلف و عارض و خال هزار نکته در این کاروبار دلداریست
قَلَندران حقیقت به نیم جو نخرند قَبای اَطلَس آن کس که از هنر عاریست
بر آستان تو مشکل توان رسید؛ آری عُروج بر فَلَکِ سَروَری به دشواریست
سَحَر کرشمهی چَشمت به خواب میدیدم زِهی مَراتب خوابی که بِهْ زِ بیداریست
دلش به ناله میازار و خَتم کن حافظ! که رستگاریِ جاوید در کمآزاریست
صبا اگر گذری افتدت بکشور دوست بیار نفحهٔ از گیسوی معنبر دوست
بجان او که بشکرانه جان برافشانم اگر بسوی من اری پیامی از بر دوست
و گر چنانکه دران حضرتت نباشد بار برای دیده بیاور غباری از در دوست
من گدا و تمنّای وصل او هیهات مگر بخواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبریم همچو بید لرزان است ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست بچیزی نمیخرد ما را بعالمی نفروشیم موئی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
گُل در بَر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانام به چنین روز غلام است
گو شمع مَیارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی رویِ تو ای سرو گُلاندام حرام است
گوشام همه بر قول نی و نغمهیِ چَنگ است
چشمام همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر مَیامیز که ما را
هر لحظه زِ گیسو یِ تو خوشبوی مشام است
از چاشنییِ قند مگو هیچ و زِ شکّر
زآنرو که مرا از لب ِ شیرین ِ تو کام است
تا گنج غمات در دل ویرانه مُقیم است
همواره مَرا کو یِ خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام زِ ننگ است
وَ ز نام چه پرسی که مرا ننگ زِ نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وآن کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبام عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مُدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایّام گُل و یاسمن و عید صیام است