همان طور که وعده داده بودیم، امسال هم به رسم سال های گذشته به مناسب بلندترین شب سال با مسابقه ای اختصاصی مهمان شما خواهیم بود.
اگر جزو خوانندگان قدیمی سخت افزار باشید حتما سال های گذشته و مسابقات ویژه شب یلدا را به یاد دارید. معمولا رسم بر این است که هر کدام از همراهان ما شعری از حافظ به یادگار مینویسند و به این وسیله علاوه بر همراهی دوباره با مجموعه سخت افزار، در مسابقه ویژه شب یلدا نیز شرکت می کنند تا شانس خود را برای برنده شدن جوایز هیجان انگیز این شب امتحان کنند. داستان امسال هم دقیقا به همین صورت است. ابتدا باید یک حساب کاربری در وب سایت ایجاد کنید، سپس با حساب کاربری خود وارد سایت شوید و به مناسبت شب یلدا، یک شعر از حافظ در بخش کامنت های این پست بنویسید. مسابقه از امروز آغاز شده و تا پایان سال 1396روز پنجشنبه 30 آذر ماه ادامه خواهد داشت. در پایان، بین همه افرادی که در مسابقه شرکت کرده اند قرعه کشی برگزار شده و برندگان مشخص خواهند شد.
نکات شرکت در مسابقه: به یاد داشته باشید حتما با حساب کاربری خود وارد سایت شوید. متاسفانه به دلیل عدم امکان رهگیری کاربران مهمان برای مشخص شدن حساب های تکراری و رعایت عدالت، نمی توان کامنت هایی که به صورت مهمان برای مسابقه نوشته می شوند را در قرعه کشی شرکت داد. همچنین هر کاربر یک شانس برای شرکت در مسابقه خواهد داشت و کامنت های تکراری تنها یک بار به حساب خواهند آمد. ضمن اینکه اگر چند اکانت در سخت افزارمگ دارید هم تنها با یکی از آنها در مسابقه شرکت کنید؛ در زمان جمع بندی و قرعه کشی، حساب های مشترک مشخص شده و تنها یکی از آنها در قرعه کشی شرکت داده می شود. برای نوشتن شعری از حافظ هم هیچ محدودیتی وجود ندارد و بنا به سلیقه می توانید هر یک از غزلیات دیوان حافظ را انتخاب کنید.
جوایز: اما هیجان انگیزترین بخش هر مسابقه، جوایز آن است. برای یلدای 96، با همکاری شرکت های گرین و MSI ایران، سه جایزه برای شرکت کنندگان در نظر گرفته شده که عبارت اند از یک مادربرد Z370 Gaming Plus از MSI و دو عدد کیس مدل Acrylic از گرین. همان طور که اشاره شد همه شرکت کنندگان در مسابقه که قوانین آن را رعایت کرده باشند در قرعه کشی شرکت داده خواهند شد.
پس فرصت را از دست ندهید و از همین حالا در مسابقه شرکت کنید. شاید این بار شما برنده جوایز ویژه شب یلدای سخت افزار باشید!
سلام
یلداتون مبارک
ایشالا همیشه سالم و موفق باشید
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوب رویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیدهست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس
كه چنان زو شده ام بي سر و سامان كه مپرس
كس به امّيد وفا ترك دل و دين مكناد
كه چنانم من از اين كرده پشيمان كه مپرس
به يكي جرعه كه آزار كسش در پي نيست
زحمتي مي كشم از مردم نادان كه مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر كاين مي لعل
دل و دين مي برد از دست بدانسان كه مپرس
گفت و گو هاست در اين راه كه جان بگدازد
هركسي عربده اي اين كه مبين آن كه مپرس
پارسايي و سلامت هوسم بود ولي
شيوه اي مي كند آن نرگس فتّان كه مپرس
گفتم از گوي فلك صوت حالي پرسم
گفت آن مي كشم اندر خم چوگان كه مپرس
گفتمش زلف به خون كه شكستي گفتا
حافظ اين قصه دراز ست به قرآن كه مپرس
میدمد صبح و کِلّه بست سحاب الصّبوح الصّبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله اَلمدام المدام یا احباب
میوزد از چمن نسیم بهشت هان بنوشید دم به دم می ناب
تخت زمرد[۱] زده است گل به چمن راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بستهاند دگر افتتح[۲] یا مفتَح الاَبواب
لب و دندانت را حقوق نمک هست بر جان و سینههای کباب
این چنین موسمی عجب باشد که ببندند میکده بشتاب
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش / که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش / مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن / به لعب زهره ی چنگیّ و مرّیخ سلحشورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بر دار / که من پیمودم این صحرا نه بهرامست و نه گورش
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم / بشرط آنکه ننمایی به کج طبعان دل کورش
نظر کردن به درویشان منافیّ بزرگی نیست / سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ / ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد
چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت
بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد
احوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربریده بند زبان ندارد
کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
آیین تقوا ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بخت گمراه
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده یا قصه کوتاه
من رند و عاشق در موسم گل
آن گاه توبه استغفرالله
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا ، آه از دلت آه
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بیگاه
بالابلند عشوه گر نقش باز من
كوتاه كرد قصه ي زهد دراز من
ديدي دلا كه آخر پيري و زهد و علم
با من چه كرد ديده ي معشوقه باز من
مي ترسم از خرابي ايمان كه مي برد
محراب ابروي تو حضور نماز من
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غمّاز بود اشك و عيان كرد راز من
مست ست يار و ياد حريفان نمي كند
ذكرش به خير ساقي مسكين نواز من
يا رب كي آن صبا بوزد كز نسيم آن
گردد شمامه ي كرمش كار ساز من
نقشي بر آب مي زنم از گريه حاليا
تا كي شود قرين حقيقت مجاز من
بر خود چو شمع خنده زنان گريه مي كنم
تا با تو سنگدل چه كند سوز و ساز من
زاهد چو از نماز تو كاري نمي رود
هم مستي شبانه و راز و نياز من
حافظ ز گريه سوخت بگو حالش اي صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام
سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش
اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام
از من جدا مشو که توام نور دیدهای
آرام جان و مونس قلب رمیدهای
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پیراهن صبوری ایشان دریدهای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیدهای
منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را ندیدهای
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیدهای
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بطالتم بس ، از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع ، صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد
میفکن بر صف رندان نظری بهتر از این
بر در میکده می کن گذری بهتر از این
در حق من لبت این لطف که میفرماید
سخت خوب است ولیکن قدری بهتر از این
آن که فکرش گره از کار جهان بگشاید
گو در این کار بفرما نظری بهتر از این
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از این
من چو گویم که قدح نوش و لب ساقی بوس
بشنو از من که نگوید دگری بهتر از این
کلک حافظ شکرین میوه نباتیست به چین
که در این باغ نبینی ثمری بهتر از این
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بیدل خبر دریغ مدار
به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
کنون که چشمه قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار
مکارم تو به آفاق میبرد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار
چو ذکر خیر طلب میکنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک
برو به هر چه تو داری بخور دریغ مخور
که بیدریغ زند روزگار تیغ هلاک
به خاک پای تو ای سرو نازپرور من
که روز واقعه پا وا مگیرم از سر خاک
چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری
به مذهب همه کفر طریقت است امساک
مهندس فلکی راه دیر شش جهتی
چنان ببست که ره نیست زیر دیر مغاک
فریب دختر رز طرفه میزند ره عقل
مباد تا به قیامت خراب طارم تاک
به راه میکده حافظ خوش از جهان رفتی
دعای اهل دلت باد مونس دل پاک
دل مــیرود ز دستــــم، صــاحبــدلان خـــدا را
دردا کــه راز پنهـــان خواهـــد شد آشکـــارا
کشتـی شکستگـانیم ای بــاد شرطه برخیـز
بــــاشـــد کــــه بــاز بینیـــم دیــدار آشنـا را
ده روزه مهـــر گــردون افسانه است و افسون
نیکــــی بــــه جـــای یاران فرصت شما یارا
در حلقـــه گــل و مل خوش خواند دوش بلبل
هــــات الصبـــوح هبـــوا یـــا ایهــا السُّکارا
ای صـــاحب کـــرامت، شکــــرانـــه سـلامــت
روزی تفقـــــدی کــــن، درویش ِ بینـــوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حـرف است
بـــا دوستـــان مروت، بـــا دشمنـــان مدارا
درکـــوی نیک نــــامی مــــا را گــــذر ندادنـــد،
گــــر تـــــو نمیپسنـدی، تغییر کـن قضا را
آن تلــخوش کـــه صوفی ام الخبائثش خوانـد،
اشهـــی لنــا و احـــلی من قُبلـــة العـــذارا
هنگـــام تنگدستی در عیش کوش و مستی،
کاین کیمیـــای هستـی قـارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد،
دلبر که در کــف او، موم است سنگ خارا
آیینـــه سکنـــــدر ، جام ِ مــی اســـت بنـــگر
تــــا بــــر تــو عـرضه دارد، احوال ملک دارا
ترکان ِ پــــارسی گــــو بخشندگان ـ عمـــرند
ســــاقی بــــده بشـارت، رندان پارسا را
حافـــظ بـــه خود نپوشیـــد ایـن خرقه می آلود
ای شیخ پاک دامن! معــــذور دار مـــا را
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
مکن زغصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعهای نخرید
بهار می گذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم وحافظ هنوزمی نچشید
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
دیدن روی تو را دیده جان بین باید
و این کجا مرتبه چشم جهان بین من است
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم
چل سال بیش رفت که من لاف میزنم
کز چاکران پیر مغان کمترین منم
هرگز به یمن عاطفت پیر می فروش
ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم
از جاه عشق و دولت رندان پاکباز
پیوسته صدر مصطبهها بود مسکنم
در شان من به دردکشی ظن بد مبر
کآلوده گشت جامه ولی پاکدامنم
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز یاد بردهاند هوای نشیمنم
حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس
با این لسان عذب که خامش چو سوسنم
آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم
حافظ به زیر خرقه قدح تا به کی کشی
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم
تورانشه خجسته که در من یزید فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست
باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست
منت سدره و طوبی ز پی سايه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان اين همه نيست
دولت آن است که بی خون دل آيد به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نيست
پنج روزی که در اين مرحله مهلت داری
خوش بياسای زمانی که زمان اين همه نيست
بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست
زاهد ايمن مشو از بازی غيرت زنهار
که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست
ای که با سلسله زلف دراز آمدهای
فرصتت باد که ديوانه نواز آمدهای
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسيدن ارباب نياز آمدهای
پيش بالای تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمدهای
آب و آتش به هم آميختهای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمدهای
آفرين بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمدهای
زهد من با تو چه سنجد که به يغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمدهای
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلودهست
مگر از مذهب اين طايفه بازآمدهای
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خـــون خوری گـــر طلب روزی ننهــاده کـــنی
آخــرالامـــر گــــل کــوزه گـــران خواهــی شــــد
حالیـــا فکـــر سبــو کـــن کـــــه پـر از بـاده کنـــی
گـــــر از آن آدمیــانی کـــــه بهشتت هوس است
عیـــش با آدمـــی ای چنــــد پـری زاده کنــــی
تکیــــه بر جای بزرگان نتوان زد به گــــــزاف
مگر اسباب بزرگـی همه آماده کــنی…
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شـب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفتا که شبرو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد خلد خیزد گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتا تو بندگی کن کاو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
سوی من وحشی صفت عقل رمیده
آهوروشی کبک خرامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح داغ دل بود به امید دوا بازآمد
چشم من در ره این قافله راه بماند تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد.
دلی که غیبنمای است و جامِ جم دارد زِ خاتمی که دمی گُم شود چه غم دارد؟
به خط و خال گدایان مده خزینهی دل! به دست شاهوَشی ده که مُحترم دارد
نَه هر درخت تحمل کند جفای خزان غلام همت سروَم که این قدم دارد
رسید موسمِ آن، کز طرب، چو نرگس مست نهد به پایِ قدح هرکه شِش دِرَم دارد
زر از بهای مِی اکنون، چو گُل، دریغ مدار که عقلِ کل به صدت عیب مُتَّهم دارد
ز سِرِّ غیبْ کس آگاه نیست، قصه مخوان! کدام مَحرَمِ دل ره در این حرم دارد؟
دلم، که لاف تَجَرد زدی، کنون صد شغل به بوی زلف تو، با باد صبحدم دارد.
کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد محقق است که او حاصل بصر دارد
چو خامه در ره فرمان او سر طاعت نهادهایم مگر او به تیغ بردارد
کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد
به پای بوس تو دست کسی رسید که او چو آستانه بدین در همیشه سر دارد
ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب که بوی باده مدامم دماغ تر دارد
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را دمی ز وسوسه عقل بیخبر دارد
کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد به عزم میکده اکنون ره سفر دارد
دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد.
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست:D
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت؟
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت
درویش! مکن ناله ز شمشیر اَحِبّا کاین طایفه از کشته ستانند غرامت!
در خرقه زن آتش، که خمِ ابرویِ ساقی بر میشکند گوشهی محرابِ امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم! بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی در عرصه خیال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید تا بویی از نسیم میاش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود می ده که عمر در سر سودای خام رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت گمگشتهای که باده نابش به کام رفت
😀
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرست شمشاد خانه پرور ما از که کمترست
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفتهٔ کت خون ما حلالتر از شیر مادرست
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه تشخیص کردهایم و مداوا مقرّرست
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم دولت در آن سرا و گشایش در آن درست
یک قصّه بیش نیست غم عشق وین عجب کز هر زبان که میشنوم نامکرّرست
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت امروز تا چه گوید و بازش چه در سرست
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست گشاد کار من اندر کرشمهای تو بست
چمن را بخاک راه نشاند زمانه تا قصب نرگس[۱] قبای تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود نسیم گُل چو دل اندر پی هوای تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد ولی چه سود که سر رشته در رضای تو بست
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال خطا نگر که دل امّید در وفای تو بست
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
بخنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد اندیشهٔ آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشّاق زد آن چشم خماری پیداست از این شیوه که مستست شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی پیداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از این بادیه هشدار تا غول بیابان نفریبد بسرابت
تا در ره پیری بچه آیین روی ایدل باری بغلط صرف شد ایّام شبابت
ای قصر دلفروز که منزلگه انسی یا رب مکناد آفت ایّام خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست