همان طور که وعده داده بودیم، امسال هم به رسم سال های گذشته به مناسب بلندترین شب سال با مسابقه ای اختصاصی مهمان شما خواهیم بود.
اگر جزو خوانندگان قدیمی سخت افزار باشید حتما سال های گذشته و مسابقات ویژه شب یلدا را به یاد دارید. معمولا رسم بر این است که هر کدام از همراهان ما شعری از حافظ به یادگار مینویسند و به این وسیله علاوه بر همراهی دوباره با مجموعه سخت افزار، در مسابقه ویژه شب یلدا نیز شرکت می کنند تا شانس خود را برای برنده شدن جوایز هیجان انگیز این شب امتحان کنند. داستان امسال هم دقیقا به همین صورت است. ابتدا باید یک حساب کاربری در وب سایت ایجاد کنید، سپس با حساب کاربری خود وارد سایت شوید و به مناسبت شب یلدا، یک شعر از حافظ در بخش کامنت های این پست بنویسید. مسابقه از امروز آغاز شده و تا پایان سال 1396روز پنجشنبه 30 آذر ماه ادامه خواهد داشت. در پایان، بین همه افرادی که در مسابقه شرکت کرده اند قرعه کشی برگزار شده و برندگان مشخص خواهند شد.
نکات شرکت در مسابقه: به یاد داشته باشید حتما با حساب کاربری خود وارد سایت شوید. متاسفانه به دلیل عدم امکان رهگیری کاربران مهمان برای مشخص شدن حساب های تکراری و رعایت عدالت، نمی توان کامنت هایی که به صورت مهمان برای مسابقه نوشته می شوند را در قرعه کشی شرکت داد. همچنین هر کاربر یک شانس برای شرکت در مسابقه خواهد داشت و کامنت های تکراری تنها یک بار به حساب خواهند آمد. ضمن اینکه اگر چند اکانت در سخت افزارمگ دارید هم تنها با یکی از آنها در مسابقه شرکت کنید؛ در زمان جمع بندی و قرعه کشی، حساب های مشترک مشخص شده و تنها یکی از آنها در قرعه کشی شرکت داده می شود. برای نوشتن شعری از حافظ هم هیچ محدودیتی وجود ندارد و بنا به سلیقه می توانید هر یک از غزلیات دیوان حافظ را انتخاب کنید.
جوایز: اما هیجان انگیزترین بخش هر مسابقه، جوایز آن است. برای یلدای 96، با همکاری شرکت های گرین و MSI ایران، سه جایزه برای شرکت کنندگان در نظر گرفته شده که عبارت اند از یک مادربرد Z370 Gaming Plus از MSI و دو عدد کیس مدل Acrylic از گرین. همان طور که اشاره شد همه شرکت کنندگان در مسابقه که قوانین آن را رعایت کرده باشند در قرعه کشی شرکت داده خواهند شد.
پس فرصت را از دست ندهید و از همین حالا در مسابقه شرکت کنید. شاید این بار شما برنده جوایز ویژه شب یلدای سخت افزار باشید!
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست می ز خمخانه بجوش آمد و می باید خواست
نوبهٔ زهدفروشان گرانجان بگذشت وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
چه ملامت بود آنرا که چنین باده خورد این چه عیبست بدین بیخردی وین چه خطاست
باده نوشی که درو روی و ریایی نبود بهتر از زهدفروشی که درو روی و ریاست
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق آنکه او عالم سرّست بدینحال گواست
فرض ایزد بگذاریم و بکس بد نکنیم وانچه گویند روانیست نگوییم رواست[۱]
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم باده از خون رزانست نه از خون شماست
این چه عیبست کزان عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد مردم بیعیب کجاست
ساقیا آمدن عید مبارک بادت وآن مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که درین مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگی دختر رز گو بدرآی که دم و همّت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست جای غم باد هران دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کزآن تفرقهات بازآورد طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رُخ جانانه بسوخت
سوزِدل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنائی نه غریبست که دلسوز منست چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقهی زهد مرا آب خرابات ببرد خانهٔ عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر بدرآورد و بشکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع بافسانه بسوخت
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت بقصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ اُلفت بود زمانه طرح محبّت نه این زمان انداخت
بیک کرشمه که نرگس بخودفروشی کرد فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شرابخورده و خویکرده میروی بچمن که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
ببزمگاه چمن دوش مست بگذشتم چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طرّهٔ مفتول خود گره میزد صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آنکه بروی تو نسبتش کردم سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
کنون بآب می لعل خرقه میشویم نصیبهٔ ازل از خود نمیتوان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان بکام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجهٔ جهان انداخت
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد اندیشهٔ آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشّاق زد آن چشم خماری پیداست از این شیوه که مستست شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی پیداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از این بادیه هشدار تا غول بیابان نفریبد بسرابت
تا در ره پیری بچه آیین روی ایدل باری بغلط صرف شد ایّام شبابت
ای قصر دلفروز که منزلگه انسی یا رب مکناد آفت ایّام خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
هـــر آن کــــه جانب اهـــل خدا نگــه دارد
خـــداش در همـــه حـــال از بلا نگــــــه دارد
حــدیث دوست نگــویم مگر به حضــرت دوست
کــــــــه آشنــــا سـخـــــن آشنــــا نگـــــــه دارد
عیب رندان مکنای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دروَد عاقبت کار که کشت
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
مینماید عکس می در رنگ روی مهوشت همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طرّه شبرنگ تو در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
عیب رندان مکنای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دروَد عاقبت کار که کشت
عیب رندان مکنای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دروَد عاقبت کار که کشت
میدمد صبح و کِلّه بست سحاب الصّبوح الصّبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله اَلمدام المدام یا احباب
میوزد از چمن نسیم بهشت هان بنوشید دم به دم می ناب
تخت زمرد[۱] زده است گل به چمن راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بستهاند دگر افتتح[۲] یا مفتَح الاَبواب
لب و دندانت را حقوق نمک هست بر جان و سینههای کباب
این چنین موسمی عجب باشد که ببندند میکده بشتاب
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت بمستان شما
بخت خوابآلود ما بیدار خواهد شد مگر زآنکه زد بر دیده آبی[۱] روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهٔ بو که بوئی بشنویم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم گر چه جام ما نشد پرمی بدوران شما
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید زینهار ای دوستان جان من و جان شما
کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
دوردار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری کاندرین ره کشته بسیارند قربان شما
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
گر چه دوریم از بساط قرب همّت دور نیست بندهٔ شاه شماییم و ثناخوان شما
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همّتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی / خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد / حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
ساقی بنور باده برافروز جام ما مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم ای بیخبر ز لذّت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زندهشد بعشق ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان کاید بجلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر بگلشن احباب بگذری زنهار عرضهده برِ جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد بعمدا چه میبری خود آید آنکه یاد نیاری ز نام ما
مستی بچشم شاهد دلبند ما خوشست زانرو سپردهاند بمستی زمام ما
ترسم که صرفهٔ نبرد روز بازخواست نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانهٔ اشکی همیفشان باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون روی سوی خانهٔ خمّار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما بهم منزل شویم کاین چنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوشست عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی آه آتش ناک و سوز سینهٔ شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
رونق عهد شبابست دگر بستان را میرسد مژدهٔ گُل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر بجوانان چمن بازرسی خدمت ما برسان سرو و گُل و ریحان[۱] را
گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح هست خاکی که بآبی نخرد طوفان را
برو از خانهٔ گردون بدر و نان مطلب کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگهِ آخر مشتی خاکست گو چه حاجت که بافلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد وقت آنست که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
ساقیا برخیز و درده جام را خاک بر سر کن غم ایّام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر برکشم این دلق ازرق فام را
گر چه بدنامیست نزد عاقلان ما نمیخواهیم ننگ و نام را
باده درده چند ازین باد غرور خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سینهٔ نالان من سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شیدای خود کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوشست کز دلم یکباره برد آرام را
ننگرد دیگر بسرو اندر چمن هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ بسختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
صبا بلطف بگو آن غزال رعنا را که سر بکوه و بیابان تو دادهٔ ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا تفقّدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
بخلق و لطف توان کرد صید اهل نظر ببند و دام نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنائی نیست سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی بیاد دار محبّان بادپیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفتهٔ حافظ
سرود زهره برقص آورد مسیحا را
شب وصل است و طی شد نامه هجر سلام فیه حتی مطلع الفجر
دلا! در عاشقی ثابت قدم باش که در این ره نباشد کار بی اجر
من از رندی نخواهم کرد توبه و لو آذیتنی بالهجر و الحجر
برآی ای صبح روشندل! خدا را که بس تاریک میبینم شب هجر
دلم رفت و ندیدم روی دلدار فَغان از این تَطاول، آه از این زجر
وفا خواهی جفا کش باش حافظ فان الربح و الخُسران فی التجر
الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها
ببوی نافهٔ کآخر صبا زان طرّه بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
بمی سجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خودکامی ببدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی ازو غایب مشو حافظ
متی ما تلقَ من تهوی دَعِ الدّنیا و اَهملها
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت که پیر باده فروشش به جرعهای نخرید
بهار میگذرد دادگسترا دریاب که رفت موسم و حافظ هنوز مینچشید
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
…………………………………………………..
نی قصه ی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت:emoji0
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی
اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید
دارم امید بر این اشک چو باران که دگر برق دولت که برفت از نظرم بازآید
آن که تاج سر من خاک کف پایش بود از خدا میطلبم تا به سرم بازآید
خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید
گر نثار قدم یار گرامی نکنم گوهر جان به چه کار دگرم بازآید
کوس نودولتی از بام سعادت بزنم گر ببینم که مه نوسفرم بازآید
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید
آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ همتی تا به سلامت ز درم بازآید
اگر به بادهی مشکین دلم کشد، شاید! که بوی خیر ز زهدِ ریا نمیآید
جهانیان همه گر منعِ من کنند از عشق من آن کنم که خداوندگار فرماید
طمع ز فیضِ کرامت مبُر ــ که خُلقِ کریم گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
مقیمِ حلقهی ذکر است دل، بدان امّید که حلقهای ز سرِ زلفِ یار بگشاید
تو را که حُسنِ خداداده هست و حجلهی بخت چه حاجت است که مشّاطهات بیاراید؟
چمن خَوش است و هوا دلکَش است و مِی بیغَش کنون بهجز دلِ خوش، هیچ درنمیباید
جمیلهایست عروس جهان؛ ولی هش دار! که این مخدّره در عقدِ کس نمیآید
بهلابه گفتمَش: «ای ماهرخ، چه باشد اگر به یک شکر ز تو دلخستهای بیاساید؟!»
بهخنده گفت که: «حافظ، خدای را مپسند که بوسهی تو، رخِ ماه را بیالاید»
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شکن طره هندوی تو بود
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود
دارای جهان نصرت دين خسرو کامل
يحيی بن مظفر ملک عالم عادل
ای درگه اسلام پناه تو گشاده
بر روی زمين روزنه جان و در دل
تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم
انعام تو بر کون و مکان فايض و شامل
روز ازل از کلک تو يک قطره سياهی
بر روی مه افتاد که شد حل مسال
خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل
می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
دور فلکی يک سره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معيشت مکن انديشه باطل
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
دل چو از پیر خرد نَقل معانی میکرد عشق میگفت به شرح، آن چه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم خُم مِی دیدم، خون-در-دل و پا-در-گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق مفتی عقل در این مسئله، لایعقل بود
راستی خاتم فیروزهٔ بواسحاقی خوش درخشید، ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
ه هر که چهره برافروخت، دلبری داند نه هر که آینه سازد، سکندری داند
نه هر که طرف کله کجنهاد و تند نشست کلاهداری و آیین سروری داند
تو بندگی، چو گدایان، به شرطِ مزد مکن که خواجه خود روش بندهپروری داند
غلام همت آن رندِ عافیتسوزم که در گداصفتی، کیمیاگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی وگرنه هر که تو بینی، ستمگری داند
بباختم دل دیوانه و ندانستم که آدمیبچهای شیوهٔ پری داند
هزار نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدارِ نقطهٔ بینش ز خال توست مرا که قدر گوهر یکدانه جوهری داند
به قد و چهره، هرآنکس که شاه خوبان شد جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بُوَد آگاه که لطف طبع و سخنگفتنِ دری داند
دیدی ای دل که غم یار دگربار چه کرد؟ چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر وه که با خرمن مجنون دلافگار چه کرد
ساقیا! جام مِیام ده؛ که نگارنده غیب نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق، آتش غم در دل حافظ زد و سوخت یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی در عرصه خیال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید تا بویی از نسیم میاش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود می ده که عمر در سر سودای خام رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت گمگشتهای که باده نابش به کام رفت
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
😉
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست آنجا، جز آن که جان بسپارند، چاره نیست
هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بود “در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست”
ما را ز منع عقل مترسان و مِی بیار! کآن شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد جانا! گناهِ طالع و جُرمِ ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال هر دیده جای جِلوهٔ آن ماهپاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد که چون شکنج ورقهای غنچه تو برتوست
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را که باد غالیهسا گشت و خاک عنبربوست
نثار روی تو هر برگ گل که در چمنست فدای قدّ تو هر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالانست چه جای کلک بریدهزبان بیهدهگوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
نه این زمان دل حافظ در آتش هوسست
که داغدار ازل همچو لالهٔ خودروست
در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن
فکر دور است همانا که خطا میبینم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما میبینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چهها میبینم
کس ندیدهست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا میبینم
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما میبینم
دمی با غم بسر بردن جهان یکسر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد
بکوی می فروشانش بجامی بر نمی گیرند
زهی سجاده تقوی که یک ساغر نمی ارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان درو در جست
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد
بس آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که یک طوفان بصد گوهر نمی ارزد
ترا آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و ز دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان بصد من زر نمی ارزد
لعل سیراب بخون تشنه لب یار منست وز پی دیدن او دادن جان کار منست
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز هر که دل بردن او دید و در انکار منست
ساروان رخت بدروازه مبر کان سر کو شاهراهیست که منزلگه دلدار منست
بندهٔ طالع خویشم که درین قحط وفا عشق آن لولی سرمست خریدار منست.
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
حسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لاله گون باد
اندر سر ما خیال عشقت
هر روز که باد در فزون باد
هر سرو که در چمن درآید
در خدمت قامتت نگون باد
چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد
چشم تو ز بهر دلربایی
در کردن سحر ذوفنون باد
هر جا که دلیست در غم تو
بی صبر و قرار و بی سکون باد
قد همه دلبران عالم
پیش الف قدت چو نون باد
هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقه وصل تو برون باد
لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست گوهر هرکس ازین لعل توانی دانست
قدر مجموعهٔ گل مُرغ سحر داند و بس که نه ورقی خواند معانی دانست
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم محتسب نیز در این عیش نهانی دانست
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق هر که قدر نفس باد یمانی دانست
ایکه از دفتر عقل آیت عشق آموزی ترسم این نکته بتحقیق ندانی دانست
می بیاور که ننازد بگل باغ جهان هر که غارت گری باد خزانی دانست
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز ثانی دانست
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرودآ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفه های عجب زیر دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مُفِرّح یاقوت در خزانه توست
به تن مقصّرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
من آن نی اَم که دهم نقد دل به هر شوخی
درِ خزانه به مُهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست:smiley7
ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
در بهای بوسهای جانی طلب
میکنند این دلستانان الغیاث
خون ما خوردند این کافردلان
ای مسلمانان چه درمان الغیاث
همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
گشتهام سوزان و گریان الغیاث
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشقکش عیّار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد بجهان نقش خرابی دارد در خرابات بگوئید که هشیار کجاست
آنکسست اهل بشارت که اشارت داند نکتها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کارست ما کجائیم و ملامتگر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسلهٔ مشکین کو دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیّاست ولی عیش بی یار مهیّا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
ما سرخوشان مست دل از دست دادهايم
همراز عشق و هم نفس جام بادهايم
بر ما بسي كمان ملامت كشيدهاند
تا كار خود ز ابروي جانان گشادهايم
اي گل تو دوش داغ صبوحي كشيدهاي
ما آن شقايقيم كه با داغ زادهايم
پير مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف كن كه به عذر ايستادهايم
كار از تو ميرود مددي اي دليل راه
كانصاف ميدهيم و ز راه اوفتادهايم
چون لاله مي مبين و قدح در ميان كار
اين داغ بين كه بر دل خونين نهادهايم
گفتي كه حافظ اين همه رنگ و خيال چيست
نقش غلط مبين كه همان لوح سادهايم