همان طور که وعده داده بودیم، امسال هم به رسم سال های گذشته به مناسب بلندترین شب سال با مسابقه ای اختصاصی مهمان شما خواهیم بود.
اگر جزو خوانندگان قدیمی سخت افزار باشید حتما سال های گذشته و مسابقات ویژه شب یلدا را به یاد دارید. معمولا رسم بر این است که هر کدام از همراهان ما شعری از حافظ به یادگار مینویسند و به این وسیله علاوه بر همراهی دوباره با مجموعه سخت افزار، در مسابقه ویژه شب یلدا نیز شرکت می کنند تا شانس خود را برای برنده شدن جوایز هیجان انگیز این شب امتحان کنند. داستان امسال هم دقیقا به همین صورت است. ابتدا باید یک حساب کاربری در وب سایت ایجاد کنید، سپس با حساب کاربری خود وارد سایت شوید و به مناسبت شب یلدا، یک شعر از حافظ در بخش کامنت های این پست بنویسید. مسابقه از امروز آغاز شده و تا پایان سال 1396روز پنجشنبه 30 آذر ماه ادامه خواهد داشت. در پایان، بین همه افرادی که در مسابقه شرکت کرده اند قرعه کشی برگزار شده و برندگان مشخص خواهند شد.
نکات شرکت در مسابقه: به یاد داشته باشید حتما با حساب کاربری خود وارد سایت شوید. متاسفانه به دلیل عدم امکان رهگیری کاربران مهمان برای مشخص شدن حساب های تکراری و رعایت عدالت، نمی توان کامنت هایی که به صورت مهمان برای مسابقه نوشته می شوند را در قرعه کشی شرکت داد. همچنین هر کاربر یک شانس برای شرکت در مسابقه خواهد داشت و کامنت های تکراری تنها یک بار به حساب خواهند آمد. ضمن اینکه اگر چند اکانت در سخت افزارمگ دارید هم تنها با یکی از آنها در مسابقه شرکت کنید؛ در زمان جمع بندی و قرعه کشی، حساب های مشترک مشخص شده و تنها یکی از آنها در قرعه کشی شرکت داده می شود. برای نوشتن شعری از حافظ هم هیچ محدودیتی وجود ندارد و بنا به سلیقه می توانید هر یک از غزلیات دیوان حافظ را انتخاب کنید.
جوایز: اما هیجان انگیزترین بخش هر مسابقه، جوایز آن است. برای یلدای 96، با همکاری شرکت های گرین و MSI ایران، سه جایزه برای شرکت کنندگان در نظر گرفته شده که عبارت اند از یک مادربرد Z370 Gaming Plus از MSI و دو عدد کیس مدل Acrylic از گرین. همان طور که اشاره شد همه شرکت کنندگان در مسابقه که قوانین آن را رعایت کرده باشند در قرعه کشی شرکت داده خواهند شد.
پس فرصت را از دست ندهید و از همین حالا در مسابقه شرکت کنید. شاید این بار شما برنده جوایز ویژه شب یلدای سخت افزار باشید!
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز
غمی که چون سِپَه زنگ مُلک دل بگرفت
ز خیل شادی روم رخت زداید باز
به پیش آینه دل هر آنچه می دارم
به جز خیال جمالت نمی نماید باز
بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره می شمرم تا که شب چه زاید باز
بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوی گلبن وصل تو می سراید باز
خواب آن نرگس فَتّانِ تو بی چیزی نیست تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست
از لبت شیر روان بود که من میگفتم این شکر گِرد نمکدان تو بی چیزی نیست
جان درازی تو بادا که یقین میدانم در کمان ناوَک مُژگان تو بی چیزی نیست
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق ای دل! این ناله و اَفغان تو بی چیزی نیست
دوش، باد از سر کویش به گلستان بگذشت ای گل! این چاک گریبان تو بی چیزی نیست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست در غنچهای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست چون من در آن دیار هزاران غریب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
آن جا که کار صومعه را جلوه میدهند ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست هم قصهای غریب و حدیثی عجیب هست
ز گریه مردم چشمم نشسته در خونست ببین که در طلبت حال مردمان چونست
بیاد لعل تو و چشم مست میگونت ز جام غم می لعلی که میخورم خونست
ز مشرق سر کوی آفتاب طلعت تو اگر طلوع کند طالعم همایونست
حکایت لب شیرین کلام فرهادست شکنج طرّهٔ لیلی مقام مجنونست
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجویست سخن بگو که کلامت لطیف و موزونست
ز دور باده بجان راحتی رسان ساقی که رنج خاطرم از جور دور گردونست
از آندمی که ز چشمم برفت رود عزیز کنار دامن من همچو رود جیحونست
چگونه شاد شود اندرون غمگینم باختیار که از اختیار بیرونست
ز بیخودی طلب یار میکند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارونست
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست وز عُمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت هیهات ازین گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آندم که رقیب تو بگوید دور از رخت این خستهٔ رنجور نماندست
صبرست مرا چارهٔ هجران تو لیکن چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روانست گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت بخنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود
به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ که همچو روز بقا هفتهای بود معدود
شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن زمین به اختر میمون و طالع مسعود
ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود
جهان چو خلد برین شد به دور سوسن و گل ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود
چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار سحر که مرغ درآید به نغمه داوود
به باغ تازه کن آیین دین زردشتی کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
بخواه جام صبوحی به یاد آصف عهد وزیر ملک سلیمان عماد دین محمود
بود که مجلس حافظ به یمن تربیتش هر آن چه میطلبد جمله باشدش موجود
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست بیار باده که بنیاد عمر بر بادست[۱]
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزادست
چگویمت که بمیخانه دوش مست و خراب سروش عالم غیبم چه مژدها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یادست
رضا بداده بده وز جبین گره بگشای که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گُل بِنال بلبل بیدل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت: «برخیز که آن خسرو شیرین آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای که ز صحرای خُتَن آهوی مشکین آمد»
گریه، آبی به رخ سوختگان بازآورد ناله فریادرَس عاشق مسکین آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست ای کبوتر! نگران باش که شاهین آمد
ساقیا! می بده و غم مخور از دشمن و دوست که به کام دل ما آن بشد و این آمد
رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار گریهاش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست دل سودازده از غصّه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحرست لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست نقطهٔ دوده که در حلقهٔ جیم افتادست
زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار چیست طاوُس که در باغ نعیم افتادست
دل من در هوس روی تو ای مونس جان خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست از سر کوی تو زآن رو که عظیم افتادست
سایهی قدّ تو بر قالبم ای عیسی دم عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
آنکه جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت بر در میکده دیدم که مقیم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
اتّحادیست که در عهد قدیم افتادست
برو بکار خود ای واعظ این چه فریادست مرا فتاد دل از ره ترا چه افتادست
میان او که خدا آفریدهاست از هیچ دقیقهایست که هیچ آفریده نگشادست
بکام تا نرساند مرا لبش چون نای نصیحت همه عالم بگوش من باد است
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست اسیر عشق تو از هر دو عالم
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی اساس هستی من زان خراب آبادست
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار ترا نصیب همین کرد و این از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کزین فسانه و افسون مرا بسی یادست
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم شدم به رغبت خویشش کمینْغلام و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندان بشد به رندی و دُردی کشیمْ نام و نشد
رواست در بر اگر میطپد کبوتر دل که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
به کوی عشق مَنِه بیدلیلِ راه قدم که من به خویش نمودم صد اِهتِمام و نشد
فغان که در طلب گنجنامهی مقصود شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر در آن هوس که شود آن نگارْ رام و نشد
خلوت گزیده را بتماشا چه حاجتست چون کوی دوست هست بصحرا چه حاجتست
جانا بحاجتی که ترا هست با خدا کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجتست
ای پادشاه حسن خدارا بسوختیم آخر سوال کن که گدا را چه حاجتست
ارباب حاجتیم و زبان سُوال نیست در حضرت کریم تمنّا چه حاجتست
محتاج قصّه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن تست بیغما چه حاجتست
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجتست
آن شد که بار منّت ملّاح بردمی گوهر چو دست داد بدریا چه حاجتست
ای مدّعی برو که مرا با تو کار نیست احباب حاضرند باعدا چه حاجتست
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار میداندت وظیفه تقاضا چه حاجتست
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدّعی نزاع و محاکا چه حاجتست
خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
رواق منظر چشم من آشیانهٔ توست کرم نما و فرودآ که خانه خانهٔ تُست
بلطف خال و خط از عارفان ربودی دل لطیفهای عجب زیر دام و دانهٔ تُست
دلت بوصل گل ای بلبل صبا خوش باد که در چمن همه گلبانگ عاشقانهٔ تُست
علاج ضعف دل ما بلب حوالت کن که این مفرّح یاقوت در خزانهٔ تُست
بتن مقصّرم از دولت ملازمتت ولی خلاصهٔ جان خاک آستانهٔ تُست
من آن نیم که دهم نقد دل بهر شوخی در خزانه بمهر تو و نشانهٔ تُست
تو خود چه لعبتی ایشهسوار شیرینکار که توسنی چو فلک رام تازیانهٔ تُست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبدهباز ازین حیل که در انبانهٔ بهانهٔ تُست
سرود مجلست اکنون فلک برقص آرد
که شعر حافظ شیرینسخن ترانهٔ تُست
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک که کس نبود که دستی از این دعا ببرد
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو مباد کاتش محرومی آب ما ببرد
دل ضعیفم از آن میکشد به طرف چمن که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
طبیب عشق منم باده ده که این معجون فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت مگر نسیم پیامی خدای را ببرد
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد که تاب من به جهان طره فلانی داد
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا درش ببست و کلیدش به دلستانی داد
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب به مومیایی لطف توام نشانی داد
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش که دست دادش و یاری ناتوانی داد
برو معالجه خود کن ای نصیحتگو شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد
گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
سوی من وحشی صفت عقل رمیده آهوروشی کبک خرامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد
ساقی بیا! که یار ز رخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
آن شمعِ سرگرفته، دگر چهره برفروخت وین پیر سالخورده، جوانی ز سر گرفت
آن عشوه داد عشق، که مُفتی زِ ره برفت وآن لطف کرد دوست، که دشمن حَذَر گرفت
زنهار از آن عبارتِ شیرینِ دلفریب گویی که پستهی تو سخن در شکر گرفت
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود عیسیٰ دمی، خدا بفرستاد و برگرفت
هر سروقد که بر مَه و خُور، جلوه میفروخت چون تو درآمدی، پی کاری دگر گرفت
زین قصه هفت گنبدِ افلاک پرصَداست کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت
حافظ تو این سخن ز که آموختی؟ که بخت تَعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت.
? کاش فال حافظ این شب یلدا بشود :
? یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور
✨ اللهم عجل لولیک الفرج
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض پادشاهی کامران بود از گدایان عار داشت
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مرید راه عشقی ترک بدنامی مکن شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟ ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پیوند عمر بسته به موییست، هوش دار غمخوار خویش باش! غم روزگار چیست
معنیِ آب زندگی و روضه ارم جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست؟
مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند ما دل به عشوه که دهیم؟ اختیار چیست؟
راز درون پرده چه داند فلک؟ خموش! ای مدعی، نزاع تو با پرده دار چیست؟
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست تا در میانه خواسته کردگار چیست
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
ز روی ساقی مهوش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کس دگرم نیست برگ گفت و شنید
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعه ای نخرید
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که گم شدن آن که در این ره یه رهبری نرسید
ز میوه های بهشتی چه ذوق در یابد
هر که آن سیب ز نخدان شاهدی نگزید
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
عجایب ره عشق ای رفیق بسیاراست
ز پیش آهوی این دشت شیر نر برمید
خدای را مددی ای دلیل راه حرم
که نیست با دیه عشق را کرانه پدید
گلی نچید ز بستان آرزو حافظ
مگر نیستم مروت در این هوا نوزید
شراب نوش کن و جام زربه حافظ ده
کهوپادشه به کرم جرم صوفیان یخشید
المنّة للّه که درِ میکده بازست زان رو که مرا بر در او روی نیازست
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی وآن می که در آنجاست حقیقت نه مجازست
از وی همه مستی و غرور است و تکبّر وز ما همه بیچارگی و عجز و نیازست
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوئیم با دوست بگوئیم که او محرمِ رازست
شرح شکن زلف خماندرخم جانان کوته نتوان کرد که این قصّه درازست
بار دل مجنون و خم طرّه لِیلی رخسارهٔ محمود و کف پای ایازست
بردوختهام دیده چو باز از همه عالم تا دیدهٔ من بر رخ زیبای تو بازست
در کعبهٔ کوی تو هر آنکس که بیاید از قبلهٔ ابروی تو در عین نمازست
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین از شمع بپرسید که در سوز و گدازست.
روزگاریست که سودای بتان دین منست غم این کار نشاط دل غمگین منست
دیدن روی ترا دیدهٔ جانبین باید وین کجا مرتبهٔ چشم جهانبین منست
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر از مه روی تو و اشک چو پروین منست
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد خلق را ورد زبان مدحت و تحسین منست
دولت فقر خدایا بمن ارزانی دار کین کرامت سبب حشمت و تمکین منست
واعظ شحنهشناس این عظمت گو مفروش زانکه منزلگه سلطان دل مسکین منست
یارب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست که مغیلان طریقش گل و نسرین منست
حافظ از حشمت پرویز دگر قصّه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین منست
خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر بچه گویم هست از خود خبرم چون نیست وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
بازآی که بازآید عُمر شدهٔ حافظ هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست که به پیمانهکشی شهره شدم روز الست
من هماندم که وضو ساختم از چشمهٔ عشق چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سرّ قضا که بروی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کمست از کمر مور اینجا ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد بدست
رونق عهد شبابست دگر بستان را میرسد مژدهٔ گُل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر بجوانان چمن بازرسی خدمت ما برسان سرو و گُل و ریحان[۱] را
گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح هست خاکی که بآبی نخرد طوفان را
برو از خانهٔ گردون بدر و نان مطلب کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگهِ آخر مشتی خاکست گو چه حاجت که بافلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد وقت آنست که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت کنار آب رکناباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است بآب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمائی و گر نفرین دعا گویم جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریّا را.
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح داغ دل بود به امید دوا بازآمد
چشم من در ره این قافله راه بماند تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا[۱]
در حلقهٔ گُل و مل خوش خواند دوش بلبل هاتِ الصبوح هبوا یا ایّها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانهٔ سلامت روزی تفقّدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرفست با دوستان مروّت با دشمنان مدارا
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخوش که صوفی اُم الخبائثش خواند اَشهی لنا و اَحلی من قبلة العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او مومست سنگ خارا
آیینهٔ سکندر جام میست بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسیگو بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ بخود نپوشید این خرقهٔ می آلود
ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
دل چو از پیر خرد نَقل معانی میکرد عشق میگفت به شرح، آن چه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم خُم مِی دیدم، خون-در-دل و پا-در-گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق مفتی عقل در این مسئله، لایعقل بود
راستی خاتم فیروزهٔ بواسحاقی خوش درخشید، ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
دارای جهان نصرت دين خسرو کامل
يحيی بن مظفر ملک عالم عادل
ای درگه اسلام پناه تو گشاده
بر روی زمين روزنه جان و در دل
تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم
انعام تو بر کون و مکان فايض و شامل
روز ازل از کلک تو يک قطره سياهی
بر روی مه افتاد که شد حل مسال
خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل
می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
دور فلکی يک سره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معيشت مکن انديشه باطل
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شکن طره هندوی تو بود
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود
اگر به بادهی مشکین دلم کشد، شاید! که بوی خیر ز زهدِ ریا نمیآید
جهانیان همه گر منعِ من کنند از عشق من آن کنم که خداوندگار فرماید
طمع ز فیضِ کرامت مبُر ــ که خُلقِ کریم گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
مقیمِ حلقهی ذکر است دل، بدان امّید که حلقهای ز سرِ زلفِ یار بگشاید
تو را که حُسنِ خداداده هست و حجلهی بخت چه حاجت است که مشّاطهات بیاراید؟
چمن خَوش است و هوا دلکَش است و مِی بیغَش کنون بهجز دلِ خوش، هیچ درنمیباید
جمیلهایست عروس جهان؛ ولی هش دار! که این مخدّره در عقدِ کس نمیآید
بهلابه گفتمَش: «ای ماهرخ، چه باشد اگر به یک شکر ز تو دلخستهای بیاساید؟!»
بهخنده گفت که: «حافظ، خدای را مپسند که بوسهی تو، رخِ ماه را بیالاید»اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید
دارم امید بر این اشک چو باران که دگر برق دولت که برفت از نظرم بازآید
آن که تاج سر من خاک کف پایش بود از خدا میطلبم تا به سرم بازآید
خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید
گر نثار قدم یار گرامی نکنم گوهر جان به چه کار دگرم بازآید
کوس نودولتی از بام سعادت بزنم گر ببینم که مه نوسفرم بازآید
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید
آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ همتی تا به سلامت ز درم بازآید
اگر به بادهی مشکین دلم کشد، شاید! که بوی خیر ز زهدِ ریا نمیآید
جهانیان همه گر منعِ من کنند از عشق من آن کنم که خداوندگار فرماید
طمع ز فیضِ کرامت مبُر ــ که خُلقِ کریم گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
مقیمِ حلقهی ذکر است دل، بدان امّید که حلقهای ز سرِ زلفِ یار بگشاید
تو را که حُسنِ خداداده هست و حجلهی بخت چه حاجت است که مشّاطهات بیاراید؟
چمن خَوش است و هوا دلکَش است و مِی بیغَش کنون بهجز دلِ خوش، هیچ درنمیباید
جمیلهایست عروس جهان؛ ولی هش دار! که این مخدّره در عقدِ کس نمیآید
بهلابه گفتمَش: «ای ماهرخ، چه باشد اگر به یک شکر ز تو دلخستهای بیاساید؟!»
بهخنده گفت که: «حافظ، خدای را مپسند که بوسهی تو، رخِ ماه را بیالاید»
اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید
دارم امید بر این اشک چو باران که دگر برق دولت که برفت از نظرم بازآید
آن که تاج سر من خاک کف پایش بود از خدا میطلبم تا به سرم بازآید
خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید
گر نثار قدم یار گرامی نکنم گوهر جان به چه کار دگرم بازآید
کوس نودولتی از بام سعادت بزنم گر ببینم که مه نوسفرم بازآید
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید
آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ همتی تا به سلامت ز درم بازآید
اگر به بادهی مشکین دلم کشد، شاید! که بوی خیر ز زهدِ ریا نمیآید
جهانیان همه گر منعِ من کنند از عشق من آن کنم که خداوندگار فرماید
طمع ز فیضِ کرامت مبُر ــ که خُلقِ کریم گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
مقیمِ حلقهی ذکر است دل، بدان امّید که حلقهای ز سرِ زلفِ یار بگشاید
تو را که حُسنِ خداداده هست و حجلهی بخت چه حاجت است که مشّاطهات بیاراید؟
چمن خَوش است و هوا دلکَش است و مِی بیغَش کنون بهجز دلِ خوش، هیچ درنمیباید
جمیلهایست عروس جهان؛ ولی هش دار! که این مخدّره در عقدِ کس نمیآید
بهلابه گفتمَش: «ای ماهرخ، چه باشد اگر به یک شکر ز تو دلخستهای بیاساید؟!»
بهخنده گفت که: «حافظ، خدای را مپسند که بوسهی تو، رخِ ماه را بیالاید»
شب وصل است و طی شد نامه هجر سلام فیه حتی مطلع الفجر
دلا! در عاشقی ثابت قدم باش که در این ره نباشد کار بی اجر
من از رندی نخواهم کرد توبه و لو آذیتنی بالهجر و الحجر
برآی ای صبح روشندل! خدا را که بس تاریک میبینم شب هجر
دلم رفت و ندیدم روی دلدار فَغان از این تَطاول، آه از این زجر
وفا خواهی جفا کش باش حافظ فان الربح و الخُسران فی التجر
الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها
ببوی نافهٔ کآخر صبا زان طرّه بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
بمی سجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خودکامی ببدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی ازو غایب مشو حافظ
متی ما تلقَ من تهوی دَعِ الدّنیا و اَهملها
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت که پیر باده فروشش به جرعهای نخرید
بهار میگذرد دادگسترا دریاب که رفت موسم و حافظ هنوز مینچشید
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست گشاد کار من اندر کرشمهای تو بست
چمن را بخاک راه نشاند زمانه تا قصب نرگس[۱] قبای تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود نسیم گُل چو دل اندر پی هوای تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد ولی چه سود که سر رشته در رضای تو بست
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال خطا نگر که دل امّید در وفای تو بست
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
بخنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشبست یارب این تاثیر دولت در کدامین کوکبست
تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی از حلقه در ذکر یارب یاربست
کشتهٔ چاه زنخدان توام کز هر طرف صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغبست
شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکبست
عکس خوی بر عارضش بین کافتاب گرم رو در هوای آن عرق تا هست هر روزش تبست
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می زاهدان معذور داریدم که اینم مذهبست
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین با سلیمان چون برانم من که مورم مرکبست
آن که ناوک بر دل من زیر چشمی میزند قوت جان حافظش در خندهٔ زیر لبست
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
زاغ کلک من بنامایزد چه عالی مشربست
با سلام و عرض خسته نباشید
یلداتون مبارک
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
زلفت هزار دل بیکی تاره مو ببست راه هزار چارهگر از چار سو ببست
تا عاشقان ببوی نسیمش دهند جان بگشود نافهٔ و در آرزو
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست
ساقی بچند رنگ می اندر پیاله ریخت این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
یارب چه غمزه کرد صراحی که خون خم با نعرهای قلقلش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت که در پردهٔ سماع بر اهل وجد و حال در هایوهو ببست
حافظ هر آنکه عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبهٔ دل بی وضو ببست
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدایان مده خزینه دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد
رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد به پای قدح هر که شش درم دارد
زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار
که عقل کل به صدت عیب متهم دارد
ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
کدام محرم دل ره در این حرم دارد
دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد
ما را ز خیال تو چه پروای شرابست خم گو سر خود گیر که خمخانه خرابست
گر خمر بهشتست بریزید که بیدوست هر شربت عذبم که دهی عین عذابست
افسوس که شد دلبر و در دیدهٔ گریان تحریر خیال خط او نقش بر آبست
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود زین سیل دمادم که در این منزل خوابست
معشوق عیان میگذرد بر تو و لیکن اغیار همیبیند از آن بسته نقابست
گل بر رُخ رنگین تو تا لطف عرق دید در آتش شوق از غم دل غرق گلابست
سبزست در و دشت بیا تا نگذاریم دست از سر آبی که جهان جمله سرابست
در کنج دماغم مطلب جای نصیحت کاین گوشه پر از زمزمهٔ چنگ و ربابست
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ایّام شبابست
با سلام و عرض خسته نباشید
یلداتون مبارک
خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
بجان خواجه و حق قدیم و عهد که مونس دم صبحم دعای دولت تست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
بکن معاملهٔ وین دل شکسته بخر که با شکستگی ارزد بصد هزار درست
زبان مور بآصف دراز گشت و رواست که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
بصدق کوش که خورشید زاید از نفست که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز نمیکنی بترحّم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر بچه گویم هست از خود خبرم چون نیست وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
بازآی که بازآید عُمر شدهٔ حافظ هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان نیم شب دوش ببالین من آمد
سر فراگوش من آورد بآواز حزین گفت ای عاشق دیرینهٔ من خوابت هست
عاشقی را که چنین بادهٔ شبگیر دهند کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر که ندادند جز این تحفه بما روز الست
آن چه او ریخت به پیمانهٔ ما نوشیدیم اگر از خمر بهشتست وگر بادهٔ مست
خندهٔ جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبهٔ حافظ بشکست
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان نیم شب دوش ببالین من آمد
سر فراگوش من آورد بآواز حزین گفت ای عاشق دیرینهٔ من خوابت هست
عاشقی را که چنین بادهٔ شبگیر دهند کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر که ندادند جز این تحفه بما روز الست
آن چه او ریخت به پیمانهٔ ما نوشیدیم اگر از خمر بهشتست وگر بادهٔ مست
خندهٔ جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبهٔ حافظ بشکست
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود ببین که جام زجاجی چه طرفهاش بشکست
بیار باده که در بارگاه استغنا چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
از این رباط دودر چون ضرورتست رحیل رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
مقام عیش میسر نمیشود بیرنج بلی بحکم بلا بستهاند عهد الست
و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش که سرانجام هر کمال که
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر بباد رفت و ازو خواجه هیچ طرف نبست
ببال و پر مرو از ره که تیر پرتابی هوا گرفت زمانی ولی بخاک نشست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
که گفتهٔ سخنت میبرند دست بدست
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا[۱]
در حلقهٔ گُل و مل خوش خواند دوش بلبل هاتِ الصبوح هبوا یا ایّها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانهٔ سلامت روزی تفقّدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرفست با دوستان مروّت با دشمنان مدارا
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخوش که صوفی اُم الخبائثش خواند اَشهی لنا و اَحلی من قبلة العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او مومست سنگ خارا
آیینهٔ سکندر جام میست بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسیگو بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ بخود نپوشید این خرقهٔ می آلود
ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست که به پیمانهکشی شهره شدم روز الست
من هماندم که وضو ساختم از چشمهٔ عشق چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سرّ قضا که بروی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کمست از کمر مور اینجا ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد بدست
خیال روی تو در هر طریق همره ماست نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
برغم مدّعیانی که منع عشق کنند جمال چهرهٔ تو حجَت موجّه ماست
ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
اگر بزلف دراز تو دست ما نرسد دست کوته ماست
بحاجب در خلوت سرای خاص بگو فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
بصورت از نظر ما اگر چه محجوبست همیشه در نظر خاطر مرفَه ماست
اگر بسالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نَهٔ جان من خطا اینجاست
سرم بدنیی و عقبی فرو نمیآید تبارک الّله ازین فتنها که در سر ماست
در اندرون من خستهدل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجائی ای مطرب بنال هان که ازین پرده کار ما بنواست
مرا بکار جهان هرگز التفات نبود رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم گرم بباده بشوئید حق بدست شماست
از آن بدیر مغانم عزیز میدارند در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینهٔ حافظ هنوز پر ز صداست
دل و دینم شد و دلبر بملامت برخاست گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که درین بزم دمی خوش بنشست که نه در آخر صحبت
شمع اگر زان لب خندان بزبان لافی زد پیش عشّاق تو شبها بغرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو بهواداری آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت بتماشای تو آشوب قیامت برخاست
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت سرو سرکش که بناز از قد و قامت برخاست
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقهٔ سالوس و کرامت برخاست