احتمالا شما هم با خواندن تیتر این خبر تعجب کرده اید. در حال حاضر 2 مسابقه به صورت همزمان در وب سایت سخت افزار در حال برگزاری است (مسابقه انتخاب بهترین گوشی سال 2016 از نگاه کاربران و مسابقه مشترک سخت افزار و Galax) اما ما قصد نداریم دست از شگفت زده کردن کاربران برداریم!
امروز بیست و هشتم آذر ماه است و حتما وقتی به وب سایت مراجعه کرده اید با مجموعه ای از تغییرات در رنگ بندی آن مواجه شده اید. در واقع از آنجا که سی ام آذر ماه جشن باستانی یلدا را در پیش داریم تصمیم گرفتیم با همکاری ال جی مسابقه ای برای شما ترتیب دهیم. اگر بتوانید سال گذشته را به یاد بیاورید، درست در روز سی ام آذر مسابقه ای در وب سایت سخت افزار برگزار شد که بر اساس آن همه می توانستند با یک ثبت نام ساده وارد آن شوند و بعد با کامنت کردن یک شعر از حافظ، در قرعه کشی یک تلفن هوشمند شرکت کنند. امسال هم دقیقا همین داستان برقرار است با این تفاوت که به جای یک روز، شما چیزی در حدود سه روز فرصت دارید تا با ارسال یک شعر از حافظ در مسابقه شرکت کنید و برنده گوشی X Cam ال جی شوید.
دقت داشته باشید که برای شرکت در مسابقه می بایست با حساب کاربریتان وارد وب سایت شوید و اگر به تازگی قصد ساختن یک اکانت دارید به یاد داشته باشید که همه درخواست ها برای ساخت حساب کاربری بدون در نظر گرفتن اینکه ایمیل فعال سازی به دست شما رسیده است یا خیر پس از بازبینی در مدت کوتاهی فعال خواهند شد. همچنین به این نکته نیز توجه کنید که از همین حالا تا ساعت 11.59 دقیقه شب سه شنبه 30 آذر فرصت حضور در مسابقه را خواهید داشت. همه افرادی که در مسابقه شرکت می کنند و یک شعر از حافظ را در بخش کامنت ها پست می کنند در نهایت در قرعه کشی یک دستگاه تلفن هوشمند LG X Cam شرکت داده خواهند شد و همه شرکت کنندگان نیز از شانس یکسانی برای برنده شدن این گوشی برخوردارند. پس فرصت را از دست ندهید. در مسابقه شب یلدا با سخت افزار شرکت کنید و دوستان و اعضای خانواده خودتان را هم به شرکت در این مسابقه تشویق کنید! هدف از جشن یلدا دور هم بودن است و برنده شدن دور همی در یک مسابقه شب یلدایی هم لذت خاص خود را دارد!
هـــر آن کــــه جانب اهـــل خدا نگــه دارد
خـــداش در همـــه حـــال از بلا نگــــــه دارد
حــدیث دوست نگــویم مگر به حضــرت دوست
کــــــــه آشنــــا سـخـــــن آشنــــا نگـــــــه دارد…
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد
هر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید
عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید
دارم امید بر این اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم بازآید
آن که تاج سر من خاک کف پایش بود
از خدا میطلبم تا به سرم بازآید
خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز
شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید
گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید
کوس نودولتی از بام سعادت بزنم
گر ببینم که مه نوسفرم بازآید
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید
آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
همتی تا به سلامت ز درم بازآید
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش…
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خشت در میکدهها مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
عکس خوی بر عارضش بین کآفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
آن که ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
بازآی که بازآید عمر شده حافظ هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خشت در میکدهها مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
اینچنین با همه در ساخته یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایانشده
قدر تین مرتبه نشناخته یعنی چه
نه سرزلف خوداول توبد ستم دادی
بازم از پای درانداخته یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت وکمر سرمیان
وزمیان تیغ بماآخته یعنی چه
هرکس از مهره مهرتوبنقشی مشغول
عاقبت باهمه کج باخته یعنی چه
حافظا در دل تنگت چوفرود آمدیار
خانه ازغیرنپرداخته یعنی په
مارا ز خیال تو چه پروای شراب است خم گوهر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که ای دوست هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
….
حافظ چه شد ار عاشق و رنداست و نظر باز بس طور عجب لازم ایام شباب است
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال میبستم
که قطرهای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
به حسن خلق و وفا كس به یار ما نرسد تو را در این سخن انكار كار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند كسى به حسن و ملاحتبه یار ما نرسد
بحق صحبت دیرین كه هیچ محرم راز بیار یك جهتحق گذار ما نرسد
هزار نقد به بازار كائنات آرند یكى به سكه صاحب عیار ما نرسد
دریغ قافله عمر كانچنان رفتند كه گردشان به هواى دیار ما نرسد
هزار نقش برآید ز كلك صنع و یكى به دلپذیرى نقش نگار ما نرسد
دلا ز طعن حسودان برنج و ایمن باش كه بد به خاطر امیدوار ما نرسد
چنان بزى كه اگر خاك ره شوى كس را غبار خاطرى از رهگذار ما نرسد
بسوخت (حافظ) و ترسم كه شرح قصه او به سمع پادشه كامكار ما نرسد
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنياد مکن تا نکنی بنيادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
يار بيگانه مشو تا نبری از خويشم
غم اغيار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
ياد هر قوم مکن تا نروی از يادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شيرين منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فريادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
می رفت خیال تو ز چشم من و می گفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
عکس خوی بر عارضش بین کآفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
آن که ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است
راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست..آن جـــا جــز آن کـــه جـان بسپارند چـاره نیست..هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود..
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست…
دل مـــیرود ز دســـتـم صاحـب دلان خـــــدا را دردا که راز پــــنـــــهان خـــواهـــد شــد آشـــکــارا
کشـــتی شـکســتگانیم ای باد شـرطه برخیــــــز باشـــد کـــه بــــــاز بــیــنــیـــم دیــــدار آشـــــــنا را
ده روزه مــهـر گردون افسانه است و افسـون نیــــکـــی بــه جــــای یاران فــرصت شــــمار یارا
در حــلقهی گل و مل خوش خواند دوش بلبل هـــات الصّبـــوح هـبــّـــوا یا ایــــهـــــا الســّکــــارا
ای صـــاحـــب کـــرامت شـــکــــرانهی سـلامـــت روزی تفـــقــــدی کـــــن درویــــش بــــینـــــوا را
آســـایش دو گیتی تفسیر این دو حـرف است با دوســتـــان مـــــــروت با دشــمـــنان مـــــــدارا
در کـــــوی نیــــک نامـــــی مـــا را گـــــذر ندادند گــــر تـــو نمیپســــندی تغـــیـــیــــر کن قضـا را
آن تــــلخوش کـــه صوفی ام الخبائثش خواند اشــــهی لــــنـــــا و احــــلی مـــــن قبله الـــعذارا
هنـگام تـنـگدسـتی در عیش کـوش و مستی کــــایــــن کــــیمیــــای هستی قـارون کند گدا را
سرکـش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلــــبــــر که در کــــف او موم است سنگ خارا
آیــــیــــنــــهی ســــکــــندر جام مــــــی است بنگر تا بـــر تــــــو عــــــرضه دارد احـــــــوال ملک دارا
خوبـــــان پـــــارسیگــــو بخــشــنــدگان عمــــــرند ســـــــاقی بـــــــده بشـــارت رنــــــدان پارســـــا را
حـــــافظ به خود نپوشید این خرقهی می آلود ای شیخ پاکدامـــــــــــــن معـــــــــــذور دار ما را
اینـــک بــــه نوبـــــهی خود، در مخلص کامنتم (کلامم) گویــــم بـــه «سختافزار» یلدا خــجــــستــــه بادا
(بیت آخر با حفظ وزن و قالب شعری، شعر خودم تقدیم به سایت خوب سختافزار <3) @copyright - امیر ف...
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش
شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش
هم گلستان خیالم ز تو پرنقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار
کردهام خاطر خود را به تمنای تو خوش
شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری
می کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش
در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست
میرود حافظ بیدل به تولای تو خوش
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذیتنی بالهجر و الحجر
برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاریک میبینم شب هجر
دلم رفت و ندیدم روی دلدار
فغان از این تطاول آه از این زجر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر
مارا ز خیال تو چه پروای شراب است خم گوهر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که ای دوست هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
….
حافظ چه شد ار عاشق و رنداست و نظر باز بس طور عجب لازم ایام شباب است
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از این بادیه هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یا رب مکناد آفت ایام خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
دم حافظ گرم
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
درد ما را نیست درمان الغیاث/هجر مارا نیست پایان الغیاث
دین و دل بردند و قصد جان کنند/الغیاث از جور خوبان الغیاث
در بهای بوسه ای جانی طلب/میکنند این دلستانان الغیاث
خون ما خوردند این کافر دلان/ای مسلمانان چه در مان الغیاث
همچو حافظ روز و شب بی خویشتن/گشته ام سوزان و گریان الغیاث
شب وصل است و طي شد نامه هجر
سلام فيه حتي مطلع الفجر
دلا در عاشقي ثابت قدم باش
كه در اين ره نباشد كار بي اجر
من از رندي نخواهم كرد توبه
ولو آذينتي بالهجر و الحجر
برآي اي صبح روشن دل خدا را
كه بس تاريك ميبينم شب هجر
دلم رفت و نديدم روي دلدار
فغان از اين تطاول آه از اين زجر
وفا خواهي جفاكش باش حافظ
فأن الربح و الخسران في التجر
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
عیب جوان و سرزنش پیر میکنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر میکنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تقریر میکنند
ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر میکنند
تشویش وقت پیر مغان میدهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر میکنند
صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید
خوبان در این معامله تقصیر میکنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانهایست که تغییر میکنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست/ پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان/نیمه شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوشمن آورد به آواز حزین/گفت ای عاشق دیرینه ی من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده ی شبگیر دهند/کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر/که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم/اگر از خمر بهشت باشد و گر باده ی مست
خنده ی جام می و زلف گره گیر نگار/ ای بسا توبه که چون توبه ی حافظ بشکست
روز عید است و من امروز در آن تدبیرم
که دهم حاصل سیروزه و ساغر گیرم
چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به روی آمد ازین تقصیرم
من به خلوت ننشینم پس از این، ور به مثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم
پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم
آن که بر خاک در میکده جان داد کجاست
تا نهم در قدم او سر و پیشش میرم
می به زیر کش و سجادهٔ تقوی بر دوش
آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم
خلق گویند که حافظ سخن پیر نیوش
سالخورده میی امروز به از صد پیرم
یلداتون بهاری
روزگارتون به سفیدی برف
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بیقرار من باشی
چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گلهای غمگسار من باشی
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی
شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
سه بوسه کز دو لبت کردهای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
من ار چه حافظ شهرم جوی نمیارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی
تشخیص و پذیرفتن خوب و بد از محتوای غزل، بستگی به وضعیت روحی، عاطفی و باور صاحب فال دارد. در هر صورت در هر غزل حافظ بیتی وجود دارد که صاحب فال آن را مناسب آرزو و نیت خود می یابد و همان را به عنوان وصف الحال و جواب حافظ می پذیرد و به آرامش خاطر دست می یابد.
حیف کمپانی بزرگ الجی و بچه های ایران الجی که به مناسبت شب یلدا به شما حال دادن بزارین حداقل یه روز از همکاریتون بگذره که تو یه پست دیگه خرابش کردین واقعا که حقه بازین
روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
این چه عیب است بدین بیخردی وین چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سر است بدین حال گواست
فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم
وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد مردم بیعیب کجاست
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح رستخیز
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
تشکر از مسابقه جالبتون
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تـار است و ره وادی ایمـــن در پیش
آتش طــور کـــجا موعــــد دیــدار کــــجاست
هــر کــــه آمـــد به جهان نقش خرابـــــی دارد
در خـــرابات بگــــویید کــــه هشیـــار کـــجاست
آن کــــس است اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند
نکــــتهها هست بســـی محـــرم اســـرار کــجاست
هـــــر ســــر مـــوی مــــرا بـا تـــو هـــزاران کــــار است
مـــا کـــجاییـــم و مـــلامـــت گـــر بـــیکـــار کـــجاست…;)