یکی از ویژگی های وب سایت سخت افزار، مسابقاتی است که همیشه در آن برقرار هستند و همیشه جوایزی برای هدیه دادن به کاربران و همراهان عزیز وجود دارد. همان طور که می دانید در حال حاضر مسابقه مشترک سخت افزار و گیگابایت در حال برگزاری است و دو مسابقه iLife و چالش عبور از خیابان نیز به پایان رسیده اند. بسیار خوشحالیم که اعلام کنیم برندگان نهایی دو مسابقه iLife و عبور از خیابان امشب معرفی خواهند شد. اما اگر فکر می کنید دیگر از مسابقه خبری نیست اشتباه می کنید! از آنجایی که امروز ویژه نامه سخت افزار را مطالعه خواهید کرد، مسابقه جدیدی هم مختص همین روز برگزار می شود که همگی شما می توانید در آن شرکت کنید!
همان طور که گفتیم مدت این مسابقه ویژه تنها تا پایان امشب است و در نتیجه برای برنده شدن زمان زیادی ندارید! ویژه نامه شب یلدای سخت افزار باعث شده مسابقه جدید ما هم کاملا با رنگ و بوی این شب برگزار شود. این مسابقه بیش از آنکه رقابتی درباره مسائل تکنولوژی باشد، جمعی خودمانی و دوستانه برای خوش گذراندن و داشتن یک خاطره خوب از شبی به یاد ماندنی است. برای شرکت در مسابقه قرار نیست کار سختی انجام دهید. یکی از آیین های یلدا فال گرفتن و خواندن اشعار از روی دیوان حافظ است.
جایزه ویژه مسابقه شب یلدای سخت افزار یک دستگاه گوشی hTc One M8 قرمز رنگ خواهد بود
از آنجا که جمع ما هم قرار است دوستانه باشد کافی است چند بیت از دیوان حافظ به سلیقه خودتان انتخاب کنید و آن را در بخش کامنت های همین پست با سایرین به اشتراک بگذارید. در نهایت امشب بین همه افرادی که اشعار انتخابیشان را در قسمت کامنت ها منتشر کرده اند قرعه کشی برگزار شده هدیه ای از طرف وب سایت سخت افزار به این برنده خوش شانس اعطا می شود. پس معطل نکنید و در مسابقه یلدای سخت افزار شرکت کنید. شاید امشب نام شما به عنوان برنده مسابقه منتشر شود! چراغ اول را هم خودمان روشن میکنیم:
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی / مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست / سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست / دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کن و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کن و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کن و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کن و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کن و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کن و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کن و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کن و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
هر که شد محرم دل محرم یار بماند
آنکه این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده و پندار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یار ببرد
قصه ماست که در هر بازار بماند
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چهها کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد ریا کرد
وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دین بوالوفا کرد
سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید/گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز /گفتا ز خوب رویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم/گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد/گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد/گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت/گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد/گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد/گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی میآید
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید
سلام
شب یلدای همتون مبارک @}- امیدوارم پیش خونواده هاتون خوش باشید و یادتون نره امشب گوشیهاتون رو کنار بذارید. @}-
از من جدا مشو که توام نور دیدهای/آرام جان و مونس قلب رمیدهای
از دامن تو دست ندارند عاشقان/پیراهن صبوری ایشان دریدهای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک/در دلبری به غایت خوبی رسیدهای
منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان/معذور دارمت که تو او را ندیدهای
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا/بیش از گلیم خویش مگر پا کشیدهای
هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که ياد روي تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهاي همت خود کامران شدم
اي گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سايه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنين نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات مي کند
هر چند کاين چنين شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معني گشوده شد
کز ساکنان درگه پير مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام مي به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسيد
ايمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
من پير سال و ماه نيم يار بي وفاست
بر من چو عمر مي گذرد پير از آن شدم
دوشم نويد داد عنايت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
خواجه حافظ شیرازی :
شب وصل است و طي شد نامه هجر
سلام فيه حتي مطلع الفجر
دلا در عاشقي ثابت قدم باش
كه در اين ره نباشد كار بي اجر
من از رندي نخواهم كرد توبه
ولو آذينتي بالهجر و الحجر
برآي اي صبح روشن دل خدا را
كه بس تاريك ميبينم شب هجر
دلم رفت و نديدم روي دلدار
فغان از اين تطاول آه از اين زجر
وفا خواهي جفاكش باش حافظ
فأن الربح و الخسران في التجر
خواجه حافظ شیرازی :
شب وصل است و طي شد نامه هجر
سلام فيه حتي مطلع الفجر
دلا در عاشقي ثابت قدم باش
كه در اين ره نباشد كار بي اجر
من از رندي نخواهم كرد توبه
ولو آذينتي بالهجر و الحجر
برآي اي صبح روشن دل خدا را
كه بس تاريك ميبينم شب هجر
دلم رفت و نديدم روي دلدار
فغان از اين تطاول آه از اين زجر
وفا خواهي جفاكش باش حافظ
فأن الربح و الخسران في التجر
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد
خواجه حافظ شیرازی
[list]
هر نکتهای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کو شنید گفتا للهِ دَرُّ قائل
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل
گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل
دل دادهام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضیّةُ السجایا محمودةُ الخصائل
در عین گوشهگیری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل
[/list]
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
هدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند
ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
تا دل هرزه گردمن رفته بچینه زلف او…
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
“یلدا” خوب و خوشی رو برای همگی آرزومندم.
دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدارا دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
كشتي شكستگانيم اي باد شرطه برخيز باشد كه باز بينيم ديدار آشنا را
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون نيكي بجاي ياران فرصت شمار يارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبوا يا ايها السكارا
اي صاحب كرامت شكرانه سلامت روزي تفقدي كن درويش بي نوا را
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند گر تو نمي پسندي تغيير كن قضا را
آن تلخ وش كه صوفي ام الخبائثش خواند اشهي لنا و احلي من قبله العذارا
هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را
سركش مشو كه چون شمع از غيرتت بسوزد دلبر كه در كف او موم است سنگ خارا
آينه سكندر جام مي است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا
خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند ساقي بده بشارت رندان پارسا را
حافظ بخود نپوشيد اين خرقه مي آلود اي شيخ پاكدامن معذور دار ما را
دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدارا دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
كشتي شكستگانيم اي باد شرطه برخيز باشد كه باز بينيم ديدار آشنا را
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون نيكي بجاي ياران فرصت شمار يارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبوا يا ايها السكارا
اي صاحب كرامت شكرانه سلامت روزي تفقدي كن درويش بي نوا را
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند گر تو نمي پسندي تغيير كن قضا را
آن تلخ وش كه صوفي ام الخبائثش خواند اشهي لنا و احلي من قبله العذارا
هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را
سركش مشو كه چون شمع از غيرتت بسوزد دلبر كه در كف او موم است سنگ خارا
آينه سكندر جام مي است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا
خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند ساقي بده بشارت رندان پارسا را
حافظ بخود نپوشيد اين خرقه مي آلود اي شيخ پاكدامن معذور دار ما را
دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدارا دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
كشتي شكستگانيم اي باد شرطه برخيز باشد كه باز بينيم ديدار آشنا را
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون نيكي بجاي ياران فرصت شمار يارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبوا يا ايها السكارا
اي صاحب كرامت شكرانه سلامت روزي تفقدي كن درويش بي نوا را
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند گر تو نمي پسندي تغيير كن قضا را
آن تلخ وش كه صوفي ام الخبائثش خواند اشهي لنا و احلي من قبله العذارا
هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را
سركش مشو كه چون شمع از غيرتت بسوزد دلبر كه در كف او موم است سنگ خارا
آينه سكندر جام مي است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا
خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند ساقي بده بشارت رندان پارسا را
حافظ بخود نپوشيد اين خرقه مي آلود اي شيخ پاكدامن معذور دار ما را
😡
راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
آن جـــا جــز آن کـــه جـان بسپارند چـاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست…
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است
ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است
حدیث مدعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است
خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است
خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
ساقی بيار باده که ماه صيام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزيز رفت بيا تا قضا کنيم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بيخودی
در عرصه خيال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حياتی به جان رسيد
تا بويی از نسيم میاش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نياز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سياه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
ديگر مکن نصيحت حافظ که ره نيافت
گمگشتهای که باده نابش به کام رفت
شب یلدا به همگی مبارک
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
هاتفی از گوشه میخانه دوش گفت ببخشند گنه می بنوش
لطف الهی بکند کار خویش مژده رحمت برساند سروش
لطف خدا بیش تر از جرم ماست نکته سربسته چه دانی خموش
این خرد خام به میخانه بر تا می لعل آوردش خون به جوش
گرچه وصالش نه به کوشش دهند هر قدر ای دل که توانی بکوش
گوش من و حلقه گیسوی یار روی من و خاک در می فروش
داور دین شاه شجاع آنکه کرد روح قدس حلقه امرش به گوش
ای ملک العرش مرادش بده وز خطر چشم بدش دار گوش
رندی حافظ نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش
هاتفی از گوشه میخانه دوش گفت ببخشند گنه می بنوش
لطف الهی بکند کار خویش مژده رحمت برساند سروش
لطف خدا بیش تر از جرم ماست نکته سربسته چه دانی خموش
این خرد خام به میخانه بر تا می لعل آوردش خون به جوش
گرچه وصالش نه به کوشش دهند هر قدر ای دل که توانی بکوش
گوش من و حلقه گیسوی یار روی من و خاک در می فروش
داور دین شاه شجاع آنکه کرد روح قدس حلقه امرش به گوش
ای ملک العرش مرادش بده وز خطر چشم بدش دار گوش
رندی حافظ نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز
سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج
دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت
که از تو درد دل ای جان نمیرسد به علاج
چرا همیشکنی جان من ز سنگ دلی
دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج
لب تو خضر و دهان تو آب حیوان است
قد تو سرو و میان موی و بر به هیت عاج
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذره خاک در تو بودی کاج
یا رب این نو گل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد افت دور فلک از جان و تنش
گر به سر منزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز منش
به ادب نافه گشایی کن از ان زلف سیاه
جای دلها ی عزیز است به هم بر مزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در ان طره عنبر شکنش
در مقامی که به یاد لب او می نوشند
سفله ان مست که باشد خبر از خویشتنش
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت
هر که ترسد ز ملال انده عشقش به حلال
سرما وقدمش یا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بیت الغرل معرفت است
افرین بر نفش دلکش ولطف سخنش
ديده درياكنم وصبر به صحرا فكنم واندرين كار دل خويش به دريافكنم
از دل تنگ گنهكار برآرم آهي كاتش اندر گنه آدم و حوا فكنم
خورده ام تير فلك باده بده تا سرمست عقده در بند كمر تركش جوا زفكنم
جرعه جام بين تخت روان افشانم غلغل چنگ درين گنبدمينا فكنم
مياه خوشدلي آنجاست كه دلدار آنجاست مي كنم جهد كه خود را مگر آنجا فكنم
بند برقع بگشا اي مه خورشيد كلاه تا چو زلف ت سر سودازده در پا فكنم
حافظا تكيه بر ايام چو سهو است و خطا من چرا عشرت امروز به فردا فكنم
اي خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ كه ريخت بي گل رويت بهار عمر
از ديده گر سرشك چو باران چكد رواست
كاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که ياد روي تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهاي همت خود کامران شدم
اي گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سايه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنين نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات مي کند
هر چند کاين چنين شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معني گشوده شد
کز ساکنان درگه پير مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام مي به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسيد
ايمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
من پير سال و ماه نيم يار بي وفاست
بر من چو عمر مي گذرد پير از آن شدم
دوشم نويد داد عنايت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست***منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است ره وادی ایمن درپیش***آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هرکه آمد به جهان نقش خرابی دارد***در خرابات مپرسید که هشیار کجاست
آنکس است اهل بشارت که بشارت داند***نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
كه سر به كوه و بيابان تو دادهاي ما را
شكرفروش كه عمرش دراز باد چرا
تفقدي نكند طوطي شكرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد اي گل
كه پرسشي نكني عندليب شيدا را
به خلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنايي نيست
سهي قدان سيه چشم ماه سيما را
چو با حبيب نشيني و باده پيمايي
به ياد دار محبان بادپيما را
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
كه وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسيحا را
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم\محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش\این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد\تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را\مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود\بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر\جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود\آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ\یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
ما بي غمان مست دل ازدست داده ايم همراز عشق و همنفس جام باده ايم
برمابسي كمان ملامت كشيد هاند تا كارخود زابروي جانان گشاده ايم
اي گل تو دوش داغ صبوحي كشيده اي ما آن شقايقيم كه باداغزاده ايم
پير مغان زتوبه ماگر ملولشد گو باده اصف كن كه بهعذر ايستاده ايم
كار از تو مي رود مددي اي دليل راه كانصاف مي دهيم و زراه اوفتاده ايم
چون لاله مي مبين و قدحدر ميان كار اين داغ بين كه بردلخونين نهاده ايم
گفتي كه حافظاين همه رنگ وخيال چيست نقش غلط مخوان كه همان لوح ساده ايم
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند
دی گلهای ز طرهاش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
پیش کمان ابرویش لابه همیکنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند
چون ز نسیم میشود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند
دل به امید روی او همدم جان نمیشود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند
ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
بی مدد سرشک من در عدن نمیکند
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را درد سخن نمیکند
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست
یلدا مبارک
روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
این چه عیب است بدین بیخردی وین چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سر است بدین حال گواست
فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم
وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد مردم بیعیب کجاست
معاشران گره از زلف یار باز کنید شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
به جان دوست، که غم پرده بر شما ندرد گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق بر او نمرده به فِتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ حوالتش به لب یار دلنواز کنید
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
همیشه شب یلدا رو دوست داشتم,گوشی ام۸ هم همین طور ولی هیچ وقت نشد بخرم،امیدوارم امشب حافظ کمکم کنه
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز
نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
زلـــف بر باد مـده تا ندهـی بر بادم
ناز بنیاد مـــــــــکن تا نکنــــــــــــی بنیادم
مـی مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مـــــکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقــــــــه مکن تا نکنـــــی دربندم
طـــــره را تاب مـــــده تا ندهـــــی بر بادم
یار بیگانـــــه مشــــــو تا نبــری از خویشم
غـــــم اغیار مخـــــــور تا نکنـــــی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنـــــــــــی از برگ گلم
قد برافراز که از ســــرو کنـــــــــــــی آزادم
شمـــع هر جمـع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هــــــر قــــوم مـــــــکن تا نـروی از یادم
شهــــره شهــــر مشـو تا ننهم سر در کوه
شــــور شیـــــرین منــــما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر مــــن مسکین و به فریادم رس
تا به خـــــاک در آصف نرسد فـــــــــــریادم
حافـــــظ از جـــور تو حاشا که بگرداند روی
مـــــن از آن روز که دربند تـــــــــــوام آزادم
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از این بادیه هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یا رب مکناد آفت ایام خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه بر انداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
دولت صبحت آن شمع سعادت پرتو
باز پرسید خدا را که به پروانه کیست
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جببن
در یکتای که و گوهر یکدانه کیست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از این بادیه هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یا رب مکناد آفت ایام خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
از جناب حافظ فالی درخواست کردم که بسیار زیبا بود و مناسب امشب
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است
ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است
حدیث مدعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است
خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است